کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

داری کم کم بزرگ میشی

  کیمیا خانوم دیروز کمک مامان لوبیا خرد کرد و چندتا دونه از لوبیا هم با کمک بابا امیر توی باغچه کاشت دخترم داری کم کم بزرگتر میشی الان برای چیزهای باعٍ خندت توی یه سال بیش میشد دیگه نمی خندی این یعنی بزرگتر شدی و چقدر ناراحت کننده است که انسان هرچی بزرگتر میشه خنده هاش کمتر میشه و حتما باید یه دلیلی برای خندیدن باشه الان مفهوم پول را می فهمی و می دونی باید کار کرد تا پول در اورد الان مفهوم خانواده را فهمیدی و می دونی ما سه نفر با هم یه خانواده هستیم و حاضر نیستی تنهایی جایی بمونی الان در برابر بعضی حرفهامون مقاومت میکنی و بعد که نتیجه اش برات منفی میشه میگی مامان گفتی نکن و لی من گوش نکردم و عزیز دلم ا...
19 شهريور 1391

سلام ما برگشتیم

      د خمل گلم سلام ، بعداز یک هفته از شمال برگشتیم و خدا را شکر سفر خوبی بود هرچند هوا گرم بود ولی روزهای آخر بارون زد و حسابی هوا عالی شد توی این سفر جای دایی بهزاد خییییییییییییییییییلی خالی بود اخه قرار بود روز یکه حرکت میکنیم دایی هم دوره آموزش سربازی تموم بشه و بنده خدا اتوبوس هم کرایه کرده بودن که بیاند ولی اجازه بهشون نداده بودند و اعزامشون کردنده بود  به مدت یک ماه میناب ، ما خیلی ناراحت شدیم و می خواستیم سفر  را کنسل کنیم ولی با اصرار خودش  راهی سفر شدیم ، شب قبل سفر  رفتیم خونه بابا حسن خوابیدیم که صبح زود  راه بیفتیم خاتون اون شب تا ساعت 1 بیدار بود و کلاه و عینک و اردکش دستشون بود ...
19 شهريور 1391

اتمام کتاب اول

  خاتونم الان 25 کلمه  را یادگرفته بخونه و حتی توی کتاب و  با خط ریز هم می تونه کلمات  را تشخیص بده و هرجا مطلبی می بینه نگاش می کنه واگه کلمه ای براش اشنا بود می خون و اگه بلد نبود میگه اینا هنوز زوده بعد یاد می گیرم الان ده روز بیشتر کتاب اول  را تموم کرده و کلماتش را  راحت می خونه ولی کمی جمله را با تاخیر می خونه روز چهارشنبه  به افتخار تموم شدن کتابش براش کیک پختم و بردمش پارک و بهش تاکید کردم این  به خاطر راینکه  یاد گرفتی بخونی کمی عجول و الان رفته  سراغ پوشه زردش و سری دوم و عجله داره همهش را بخون ولی  یاددانش کار حضرت فیل ... این هم چندتایی عکس &...
22 مرداد 1391

دعای کیمیا

  دیشب شب قدر بود موقع غروب خورشید وضو گرفتم و ایستادم به دعا و نماز خوندن اخر نماز که بود کیمیا اومدم بغلم نشست تا حالا ندیده بود دستهام رو به اسمون باشه و دعا کنم اومد جلو کف دستهام را دید و گفت : چی ؟؟؟؟ گفتم : دعا میکنم گفت : چیه ؟ گفتم : بشین روی پاهام و دستهات را ببر بالا و هرچی از خدا می خوای بگو نشست ودستهاش را برد مثل دستهای من بالا و گفت : بستنی ، کاکائو ، خندیدم و گفتم: اینها را خدا بهت میده چیزهای بزرگتر بخواه گفت : پفک گفتم : نه خوارکی نباشه مثلا بگو خدایا امشب هیچ نی نی کوچولوی دلش درد نکنه و اگه مریضه زود خوب بشه گفت : کی دلش درد میکنه ؟ چی خورده گفتم : ممکنه یه نی نی ک...
22 مرداد 1391

سفر به قهرود

جای همگی خالی روز جمعه با خانواده امیر و خانواده خودم  رفتیم قهرود خیلی باصفابود و خوش گذشت وکیمیا که تا باغ دید و اب و اچوله ( الوچه ) داشت از خوشحالی غش میکرد ، همینکه رسیدیم سریع کفش  را در اورد و جورابهاش هم د راورد و دوید توی ابها کمی ایستاد و گفت : یخ  یخ   یخ  و دوید بیرون . پاهش کمی خاکی  شد دوباره دوید توی اب و پاهاش را شست و گفت بغلم کن اینجا خاک هست . خلاصه روز خیلی خوبی  بود و کیمیا تا عصر  بازی کرد و دنبال پروانه ها دوید و الوچه چید و نخورد و شعر الوچه  را خوند اسمت چیه ؟  تربچه    خونت کجاست ؟ تو باغچه چی می خوری ؟ اچوله  ...
22 مرداد 1391

کیمیای بی دندون

روز چهارشنبه بعداز اینکه دخملی را گذشتم خونه بابا حسن و رفتم خاتون می خواسته کمک مامان زهره داشته میزها را  پاک میکرده و گردگیری میکرده و خونه را برای دایی بهزاد آماده میکرده که مهمون دار که میشیم همه جا تمیز باشه که برای  یه لحظه دستش را میزاره  روی میز و صفحه شیشه ای روی میز بر می گرده و می خوره توی دندونش و .... دندون از جا می پره بیرون و گوشه لبش پاره می شه بیچاره مامان زهره و دایی بهزاد از ترس سسریع بغلش میکنه و مامان زوهره گریه میکرده و دایی  بهزاد صورتش را می شسته و همون موقع کیمیا خاتون بابا امیر  را می خواسته  زنگ میزنند بابا امیر بیاد و بالاخره اروم میشه و خوابش می بره ولی دندون...
22 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد