کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 13 روز سن داره

دختر یلدا

سر درگمی کیمیا

    کیمیا خانوم این شبهای ماه رمضون هر شب  یه جا مهمونی هست و رفت و امد خدا را شکر برقرار دیشب خونه دایی عباس بودیم و تا اومدیم برگردیم خونه ساعت 12 شب بود توی  راه برگشت کیمیا داشت  برای بابا امیر توضیح میداد که من الان می خوام بی بی انیشتن  را ببینم و اول من سی دی می بینم و بعد بابا امیر برنامه خودش را ببینه وقتی رسیدیدم خونه از بابا امیر پرسید : بابا شما برنامه نمی بینی ؟  بابا امیر گفت : نه شما اول برو دندونهات را مسواک بزن و بعد و بیا یس دی ببین و کیمیا گفت : بابا  به سی دی من دست نزن من زود  زود برمی گردم بعد  با همددیگه مسواک زدیم و زود برگشت دراز کشید و به سی دی...
14 مرداد 1391

جدال دو تا آذری و روزه بودن کیمیا

      کیمیا و بابا امیر هردو  متولد ماه آذر هستند و هردو سرسخت و لجباز هستند . نشونش هم ببر هست البته بابا امیر کمی سرسخت تر  روز یکشنبه 9 مرداد طبق معمول من رفتم سرکار و هردوی اونا توی خونه تا ساعت 10 خواب بودند کیمیا وقتی از خواب بیدار میشه ، نمی ره دست و صورتش را بشوره و برخلاف همه روزا هیچ میلی به این کار نداشته بابا امیر  با اصرار زیاد و اینکه صبحانه خبری نیست اگه این کار  را انجام ندی  به نتیجه نمی رسه ، طی صحبتهای تلفنی من  با دخملی هم  به نتیجه نرسیدیم و هرچه  بابا اصرار میکرده دخملی انکار میکرد و  بی اهمیت  به این موضوع مشغول بازی بوده و هیچ نخورده .&nb...
8 مرداد 1391

سلامی دوباره

    اخی  یه نفس راحت  بالاخره تیر ماه تموم شد این ماه برای من پرکارترین  ماه سال بود ، و من اصلا نتونستم وب دخملی را بروز کنم . توی این مدت دخمل گلم کلی کلمه جدید یادگرفته بخونه و حسابی در سخون شده و به عروسکهاشم خوندن یاد میده الان 22 کلمه را یاد گرفته و  یاد گیری هاشم  جالب  بود روز اول که کلمه مامان  را یاد گرفته بود هر جا   (ان) میدید میگفت : شکل مامان هست . یکروز برده بودمش سرکار روی دیوار یه پوستر زده بودند که کلمه  یاوران روی ان نوشته بود رفت ایستاد جلوی پوستر  و کمی نگاش کرد و گفت مامان  این شکل مامان هست . یا جوراب و بشقاب  را (( اب )...
8 مرداد 1391

چهاردهمین نمایشگاه کودک به روایت تصویر

این چهاردهمین نمایشگاه کودک  بود و دخملی من دومین نمایشگاهش  بود خیلی عالی بود واقعا تنوع بالا  بود و کیمیا هم حسابی خوشش اومده  بود جای همتون خالی ...   اینجا غرفه بهزیستی بود و کیمیا حسابی  بازی میکرد و به هیچ عنوان بیرون نمی اومد اینجا  به قول خودش  یه پسر گنده ها ( پسر بزرگا ) کیمیا را اذیت کرده بود و خانومی هم که  بله.... حسابی گریه کردند ولی  زود اروم شد ...  این هم خریدهای ما که کیمیا خیلی دوستشون داشت ... الهی قربون داداش گلم برم عید نیمه شعبان دو روز مرخی داشت این هم خریدمون از میدون امام که ...
24 تير 1391

بدون عنوان

. نیمه ی شعبان گل نرگس شکفت چلچله از شادمانی شب نخفت آبشار یک لحظه آرام شد، نریخت تا که رازش با گل نرگس بگفت سرو حیران شد از آن فر و جلال ماه فرو مانده در آن حسن جمال نیمه شعبان را به شما تبریک عرض می کنم. ماه شعبان را دوست دارم چون 3 اتفاق مهم  زندگیم توی این ماه بوده :م مراسم عقدمون مراسم عروسیمون اولین تکونی که خاتون  با دو لگد از ناحیه راست شکم نثارمن کرد دقیقا شب نیمه شعبان بود     ...
14 تير 1391

شب قبل از اعزام

چهرشنبه 31خرداد 1391 یعنی  یک شب قبل از اعزام دایی  بهزاد به سربازی قرار شد  با دایی نادر و خانواد هاش شام بریم بیرون . وقتی از سرکار اومدم هر کاری کردم دخملی کمی بخواابه تا شب سرحال باشه نشد که نشد و  بالاخره توی  راه رفتن  به توی ماشین خوابش برد ووقتی رسیدیم بیدار شد ولی  بازم کسل بود جاتون خالی رفتیم شب نشنین  یکی از رستئرانهای معرروف اصفهان که بیشترین  به خاطر مکان زیبایی که داره معروف و همه می رند مکانش  را ببینند و در کنارش شام هم بخورند وقتی رسیدیدم  یه آلاچیق بیرون توی  محوطه رزرو کردیم و تا آماده شدن سفارش شام توی محوطه قدم زدیم جای واقعا زیبایی بود ولی کیمیا کمی می ترسید ...
5 تير 1391

کیمیا با سواد می شود

    روز چهارشنبه 24 خرداد سفارش بسته تراشه الماس کیمیا رسید بعد بررسی دقیق توسط خودش آموزش از عصر اون روز شروع شد .مامان  را بلد بود  ولی طبق دستور العمل باز هم براش تکرار کردم   بابا را هم بلد بود  و تشخیص این دوتا را هم بلد بود بنابراین از کلمه دست شروع کردم و با بازی براش کلمه را تکرار کردم چیزی که توجه اش را جلب کرد نقطه های کلمه دست بود  و دست را هم همون شب یادش کگرفت و فردای اون روز پنج شنبه  هر سه کلمه  براش قابل تشخیص بود و خودش هم کارتها را نشان میداد و از بابا سسن و مامان زهره سوال میکرد و میرفت روی مبلها و کارتها را می گرفت و و می گفت  : ماما زهره   بخون&n...
2 تير 1391

دایی بهزاد سرباز

  داداش گلم روز تولدت را به یادمی آورم که چگونه وقتی خبر تولدت را به من دادند با چه اشتیاقی برایت رختخواب کوچیکت را پهن کردم و منتظر ورودت بودم اون موقع من 5 سال داشتم و تمام آرزویم دیدن تو بود و بعد از دیدن روی ماهت تمام زندگی من شدی فکر میکردم عروسکی ولی  مثل یه مادر پرستاریت را می کردم و یه لحظه ازت دور نبودم اون موقعها برنامه اوشین را می ذاشت و از اون یاد گرفته بودم ببندمت پشت کمرم  و راهت ببرم وبرات  شیر بخرم ... کم کم قد کشیدنت را دیدم  مدرسه رفتنت را و....دانشگاه رفتنت و امروز روز دیگریست برای تو  و هم خوشحالم و هم ناراحت طاقت دوریت را ندارم و تحمل نشنیدن صدای خنده هایت و گاهی داد زدنها...
31 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد