کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دختر یلدا

عروسی

         نرم نرمک میرسد اینک بهار ، خوش به حال روزگار ، خوش به حال چشمه ها    و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها ، خوش به حال غنچه های نیمه باز . . .   سلام خانومی قربونت برم که این روزا توهم کمک حال مامان شدی و حسابی توی کارهای     خونه کمک میکنی ، عاشق جارو برقی   هستی و  خودت به تنهایی با ارتفاع کوچک جارو برقی تمام ؟آشغالها را جارو   می کنی و میگی جارو خورد   توی خونه تکونی عکسهای که من حامله بودم را دیدی و بهت گفتم تو توی     شکم  مامان بودی گفتی : مامان من ا ...
22 اسفند 1390

مامان مریض شده ...

      سلام خاتونم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم این روزها هم دفتر شلوغه و هم توی خونه حسابی کار زیاده ، خدا را شکر بابا امیر 10 روز اینجا بود کمی کمک کرد ولی شنبه 13 اسفند دوباره رفت و قرارا تا 26 اسفند برگرده ف راستش را بخواهی دوروز قبل از رفتن بابا امیر تب کردی و سرفه های بدی میکردی و از شدت سرفه نمی تونستی بخوانی ، عصر چنج شنبه 11 اسفند بردیمت دکتر و تو مثل یک خانوم خوب اجازه دادی دکتر معاینه ات کنه ، و 3 تا آمپول برات نوشت و بازم مثل یک شیر زن امپولهات را هم زدی ، ولی از صبح شنبه حال مامان هم خاب شد و صدام در نمیمد عصر که بابا را رسوندیم راه آهن برگشتن ، کیمیا توی ماشین خوابید و با هر ترمز ماشین بیدار میشد و می...
15 اسفند 1390

یک خبر فوری

                                                                                                            &nbs...
6 اسفند 1390

با شد آب

                                          بالاخره کیمیا خاتون تونستند به جای واژه  با    کلمه    آب     را   تلفظ کنند . پنج شنبه گذشته 27 بهمن خونه فیروزه دختر خاله امیر دعوت داشتیم ، فیروزه باخودم همکلاس بوده و یک پسر داره به نام شهاب ، که خدا را شکر با کیمیا رابطه خوبی دارند و 6 ماه از کیمیا بزرگتر است و و کیمیا هم شهاب را دوست داره و اون شب اسمش را صدا می زد و م...
30 بهمن 1390

کیمیا و بازیهاش

      کیمیا عاشق اتاقش ، این مدت که خونه خودمون بودیم همش توی اتاقش بازی میکرد و به همه جا سرک میکشید این عکس سیمسون و باباش که بابا امیر برای کیمیا خریده و این عکس را اخرین شبی که پیش ما بود و فرداش می خواست بره قشم انداخت اون شب کیمیا توی اتاقش نمیومد و میگفت گرگ توی اتاقم هست و حاضر نبود یک قدم  جلو بیاد و فقط التماس میکرد که ما هم از اتاق بیایم بیرون ، تعجب کرده بودیم چون تا عصر توی اتاقش بازی میکرد و یک دفعه نظرش برگشت ، منو امیر هم رفتیم توی اتاقش و شروع به تعریف از اسباب بازیهاش کردیم تا جذب بشه ولی خیلی سمج ایستاده بود و گریه میکرد     توی سالن و با دست به من اش...
24 بهمن 1390

کیمیا و شیطنتهاش

  دیروز بعد از برگشتن از سرکار خانومی هنوز بیدار بود و نخوابیده بود وقتی رسیدم خونه اومدی استقبالم و دستت را انداختی گردنم و اول یک بوس از لب و بعد گفتی مامان  پیش را بیار تا بوس ( پیشونیت را بیار ببوسم ) وبعد کیفم را گرفتی و من را به اتاق راهنمایی کردی تا لباسهام را در بیارم و بعد کنار نشستی و من را توی ناهار خوردن همراهی کردی  و هرچی گوجه توی سالاد بود خوردی .بعداز اون دویدی شلوارت را اوردی که مامان  من اینا سوخت ( مامان من این را سوزوندم ) وقتی شرح ماجرا را از  بابا امیر پرسیدم گفتند که شلوارت را  که شسته بودن کمی نم داشته و خودت بردی انداختی روی بخاری و شعله بخاری را هم زیاد کردی ..................
20 بهمن 1390

گریه خاتونم

      امروز صبح امیر ساعت6.30 از تهران اومد برای ثبت نام رفته بود و صبح برگشت برای همین کیمیا با صدای در بیدار شد و روی عادت قبلی وقتی بغلش کرد دنبال شیر می گشت و من هم سریع یک شیشه شیر اماده کردم و بهش دادم خورد و بعد خوابوندمش ولی دستش را از گردنم باز نمی کرد کمی کنارش دراز کشیدم و یواش دستش را ازاد کردم ولی بیدار شد و محکمتر بغلم کرد ساعت داشت دیر میشد و من طاقت ناراحت کردن دخملی را نداشتم دوباره دستش را کنار گذاشتم و بیدار شد و بلند شد نشست و لب گذاشت به گریه و بابا امیر سریع بغلش کرد و بردش دستشویی تا من برم من هم هنوز وسایلم را جمع نکرده بودم رفم توی اشپزخونه و پشت یخچال قایم شدم وقتی برگشت گری کرد و دایم می گفت ...
19 بهمن 1390

بازگشت

  کیمیا توی قطار حسابی خوشحال بود چون کوپه خانوادگی بود و ماه بسیار راحت بودیم  وقتی برای کیمیا میگفتم داریم می ریم پیش بابا امیر میگفت نه بابا امیر کار . درس . اون شب ساعت 11 خوابید و صبح وقتی چشمامون را باز کردیم توی بندر بودیم خدا را شکر کالسکه اش را برده بودم و خیلی راحت بودم بعد سوار کشتی شدیم و رفتیم به سمت قشم باور کردنی نبود 20 دقیقه طول کشید تا برسیم وقتی رسیدیم خود امیر هم تعجب کرد اخه ما ساعت 8 توی قشم بودیم و امیر انتظار ساعت 12 را می کشید یکی از دوستانش اومدند دنبالمون و مار به پیش امیر بردند همینکه در ماشین را باز کردم دیدم امیر اونجا ایستاده و کیممیا را بغل کرد کیمیا اول متوجه نشد باباامیر چون...
17 بهمن 1390

مسافرت به قشم 2

    ان شاله به امید خدا فردا راهی قشم  هستیم برگشتیم خاطراتش را می نویسم ..... این اولین سفر دخترم با قطار است   سفر همه بی خطر   ...
6 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد