کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

دختر یلدا

پاییز 98

تولد بابا حسین آبان 26 آموزش تنبک کمند به پارسا عکسهای هنری کیمیا خورشیدهای کمند برای عمه و عمو دایی ️ کلاس خاله آنا، موسیقی کمند ️ عکس یادگاری با همکارانم، شبی استاد هما اومده بودن مربوط به جلسه قرض الحسنه خانوادگی که این دفعه خونه ما بر گزار شد. من چون عمه مینا ایران بود و 28 آذر، نزدیک شب یلدا بود، سفره یلدا انداختم و حسابی به همه خوش گذشت ️ روزهای عمه مینا ایران بود و دخترها حسابی باهاش خوش گذروندن ...
7 دی 1398

پاییز 98🍁🍁

مژگان: مهر 98 کم کم از راه رسید و کیمیا خاتون، از حال و هوای تعطیلات و مسافرت و.... بیرون اومدن و آماده رفتن به کلاس چهارم شدند. سال پر کاری روبرو ش بود کیمیا هلیا روز اول مدرسه امسال رها ازشون جدا شد و کیمیا و هلیا با همدیگر رفتن سر کلاس خانوم کثیری، بهترین معلم مدرسه چون دایی اینجا بود همه شبها مهمان بودیم ✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ یک شب، پر از درس عصر پاییزی، بوستان سعدی، کلاس اسکیت، 14 آبان 98 دفتر کار مامان، با کمند باغ، با فامیل مادری آبان 98 ...
18 آبان 1398

سورپرایز 👍😁😜

روز 25 شهریور، بابا امیر به ما گفت از اهواز مهمان داره و ماها بریم خونه باباحسن، برای روز 27، ما هم رفتیم و دو شب ماندیم، صبح 28 پنجشنبه بود که ما خونه باباجون خواب بودیم ساعت 7:30 صبح، زنگ در خونه را زدن، با تعجب بیدار شدیم، و شنیدم صدایی خاله مینا میاد بعدش صدایی خنده و بعدش صدایی داییم بهزاااااااااد ️ با شوک از جام پریدم و بابام را صدا زدم و گفتم بهزاد اومده، باورش نشد گفت بخواب دوم میاد که دیدم مامانم با لبخند خشکیده روی لبش بهزاد را بغل کرد باباحسن بلند شد و چشمان خواب آلود رفت سمت پله ها، و دایی را بغل کرد و گریه کرد شوکه شده بود با صدایی بهزاد کیمیا بلند شد خودش را پرت کرد دل دایی و کمند هم بعد بلند شد ...
29 مهر 1398

یک هفته مونده به پاییز

مژگان: بعد مسافرت یک هفته مونده بود به مدارس، مشغول آماده کردن وسایل مدرسه کیمیا خاتون شدیم، دکوراسیون اتاق را بابا زحمت کشیده بود و عوض کرده بود و اتاق بچه‌ها حسابی بزرگ شد و کمندم هم از این بابت خیلی خیلی خوشحال بود. راستی باید خودمون را برای اومدن دایی هم آماده میکردیم، قرار بود 2 مهر بیاد،دایی بهزاد، ️ و عمو مهرداد هم 25 شهریور عازم ایتالیا بود، همون شب که از مسافرت اومدیم یک گودبای پارتی گرفتیم و ما هم یک کیک خریدیم و رفتیم خونه، این هم دکوراسیون جدید با تخته‌ای تاشو ...
29 مهر 1398

شمال 98

کمند، نفسم اینقدر زود بزرگ شد و حرفها و کارهاش بزرگتر از سنش بود... همه عاشق جواب دادنش و حرف زدنش بودن... اینکه هرشب میگفت : مامان من عاشقتم، ️ همیشه دوستت دارم به من قوت قلب میداد و انگیزه میداد. با کیمیا حسابی جور شده بود باهم بحث میکردن و من لذت میبردم. لحظه‌ای عاشق هم بودن و لحظه ای با هم بحث میکردن.. کمند مثل طوطی بود و تقلید میکرد. هر وقت کیمیا را دعوا میکردم میشد دختر خوب من و میچسبوند خودش را به من و چوغلی میکرد عاشق رقص بود و با اعتماد به نفس میرقصید، کیمیا را سرزنش میکرد که کار اشتباه نکنه به مرتب بودن تختش وسواس داشت. یاد گرفته بود بدون قصری بره دستشویی. و دیگه نیازی به من نداشت دیگه ✍️...
26 مهر 1398

تولد سه سالگی 😍😍 نفسم ❤️ کمندم😘😘

امسال تولد سه سالگی کمند خانوم بعلت فوت مادربزرگ بابا امیر و گذشت چهلمین روز فوتش به تعویق افتاد و 24 خرداد گرفتیم. خداراشکر همه چی خوب و عالی بود. و کمند تازه امسال معنی تولد را متوجه میشد ️ ...
26 مرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد