برای بابا حسین دعا کنید
امیر 23 اسفند بعداز یه ماه دوری اومد خونه و برای دخملی یه باب اسفنجی اورد و یه بسته مداد رنگی و یه تقویمی قدیمی عکسهاش را بعد میزارم اون شب برای اولین بار توی اتاقش تنها خوابید البته با هزار ترفند ولی زود پذیرفت . حادثه خبر نمیکنه ... کی فکرش را میکرد .... صبح جمعه با سرو صدای مهرداد و که با عجله به در میکوبید بیدار شدیم .. بابا حسین حالش بد شده بود سکته کرده بود امبولانس اومد و بردنش اورژانس و از صبح تا حالا دستمون به بیمارستان بوده ... امروز عقد دعوت داشتیم ولی نشد بریم ولی دخملی با خال مینا رفت و ما هم رفتیم بیمارستان ملاقات و شب ساعت 9 برگشت ولی از بس بازی کرده بود خواب بود ساعت 12 از...
نویسنده :
مامان و بابا
0:40
البوم عکس دخمل
قبل از تولد
مسال برای تولد خاتون قرار بود همه جمع بشیم خونه خاله ناهید یعنی خاله دلش می خواست شب یلدا همه دور هم باشیم من هم تصمیمی گرفتم کیک تهیه کنم و تولد خاتون را اونجا بر پا کنیم روز سه شنبه رفتم شاهین شهر و کیکی سفارش دادم البته کیک سلیقه خانومی بود و شمع و کلاه هم خریدیم و کمی هم شیرینی خریدیم و اومدیم خونه فردای اون روز صبح زود زن دایی زنگ زد و گفت عمه مامانم فوت شده و هیچی مهمونی بهم خورد و تصمیم گرفتم سفارش کیک را کنسل کنم و یه تولد کوچولو براش توی خونه بگیریم برای همین تازه در تب و تاب وسیله جور کردن افتادم چون چند روزی بیشتر وقت نداشتم طفلک خاتونم سه سال تولدش به خاطر محرم بی سرو صدا ست ان...
نویسنده :
مامان و بابا
7:44
مامان تو خداییی
يه روز بغلش کردم و گفتم : خیلی دوست دارم و خدا هم تو را دوست داره چون خیلی دختر خوبی هستی بعد بهم گفت : مامان تو خدایی گفتم : نه و خدا من را هم دوست داره خدا همه چیز بهمون داده گفت : خدا وقتی بارون میاد میره خونش و من هم فرشته میشم میرم پیشش و بعدش گفت : اگه چیزی می خوای باید نماز بخونی به خدا بگی مرسی و خدا یه نی نی بهم بده اسمش کیانوش باشه قربون خداشناسیت برم ...
نویسنده :
مامان و بابا
7:42
بدون عنوان
این یه هفته که بابا امیر پیشمون بود به کیمیا یاد داده بود خودش تنها بره دستشویی و کیمیا از بابت این قضیه خیلی خوشحال بود . روز تولد حضرت محمد(ص) ، صبح که بیدار شد گفتم عیدت مبارک گفتم : عید چیه ؟ گفتم : عید محمد گفت: محمد کیه ؟ گفت : پیامبرمونه گفت : چی گفتی و خندید کمی براش توضیح دادم با سر تایید میکرد و وقتی شب رفتیم خونه بابا حسن به محمد نوه خاله ام گفت : عید محمد مبارکش باشه / از محمد می ترسید چون مهسا نوه خالهام این را بهش تلقین کرد بود و وقتی محمد میرفت پیش مهسا جیغ میزد و کیمیا هم به تبع اون جیغ میزد تا اینکه محمد کیمیا را بغلش کرد و کیمیا اولش می خوا...
نویسنده :
مامان و بابا
8:04
سرم خیلی شلوغه
سلام خاتونم خیلی وقته نتونستم برات بنویسم اونقدر شیرین شدی هزار ماشا اله که نمیدونم از کجا برات بنویسم خاله مینا درسش تموم شد و روزی که اخرین امتحانش را دا تو خوشحال تر از اون بودی و از خوشحالی توی پوستت نمی گنجیدی چون خاله جون خیلی با حوصله است در واقع یه فرشته زمینی که خدا به ماداده خدا حفظش کنه و به ارزوهاش برسوندش خاله جون البته به قول خودت تازگیها برای چابلوسی بیشتر یه جون اضافه کردی برات سنک تموم گذاشته هم نقاشی بهت یاد میده م زبان و هم خوندن کلمات فارسی در واقع برات یه مهد کودک خونگی درست کرد ه یه روز عصر که از سرکار اومدم دویدی بغلم و گفتی خانوم معلممون گفته ابرنگ بخرید ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:20
جزیره بازی
بعداز تولدش هرروز از من می خواست سرکار نرم و من را صبح به صبح با گریه راهی سرکار میفرستاد و عجیب بهم وابسته شده بود و من هم خودم بسیار روی این مسئله حساس بودم تا اینکه جمعه رسید و بردمش جزیره بازی بهش خیلی خوش گشت توی جزیره بازی هم بازی کرد و هم نقاشی و حسابی دوست داشت و بعداز اون موقع برگشتن مامان زهره براش ذرت خرید و کیمیا خاتون هم نشست کنار یه کلاغ و خورد . ان شاله عکسهاش را بعد میزارم ... ...
نویسنده :
مامان و بابا
22:09
ولنتاین
مريضي خاتونم
1 6 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي بردمش و اوردمش خوابيد يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم م...
نویسنده :
مامان و بابا
8:18