کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 15 روز سن داره

دختر یلدا

ولنتاين مبارك

      زندگی عشق است افسانه نیست آنکه عشق راآفرید دیوانه نیست دختر گلم ، عزيز من، بعداز  بابا امير عشق من تو زندگي توهستي بابايي كه نيستش ولي از راه دور اين روز  را اول به ايشون كه عشق اولم بود و بعد به ستاره اسمونم كيمياي هستيم  تبريك ميگم   مي خواستم امروز كيك بپزم ولي بابا امير نبودش ان شاله وقتي اومد جبران ميكنم .   زندگی آرام است، مثل آرامش یك خواب بلند. زندگی شیرین است، مثل شیرینی یك روز قشنگ. زندگی رویایی است، مثل رویای ِیكی كودك ناز. زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یك غنچه ی باز. زندگی تك تك این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز...
29 بهمن 1392

مراسم عقد

بعداز چند وقت كه خبر عقد و عروسي نبود دعوت شديم عقد دختر عموي مامانم و 28 بهمن عصر رفتيم عقد البته  بابا امير براي كارهاي فارغ التحصيليش رفته بود تهران و ما هم با بابا حسن و اينا  رفتيم عقد جليقه و شلواري كه تازه برات خريده بودم پوشيدي و  يه كيف بزرگ  زنونه برداشتي و كلي وسايلت ( تراش كيف پول موبايل و دفترچه مداد رنگي و اينه و برس ) بود را برداشتي و اماده شدي كه بريم عقد وارد تالار كه شديم اولش اروم نشستي ولي بعدش با مهسا شروع به جمع كردن گلها و شاباشها شدي و كلي شاباش جمع كرد اولش نميدونست كه بايد شاباش جمع كنه ولي بعدش فهميد و ديگه شروع به جمع كردن كرد و حسابي بستني و كيك و شيريني و ميوه خوردي . الهي ...
29 بهمن 1392

خريد و گردش

روز جمعه 25 بهمن صبحش طبق برنامه قبلي اماده شديم بريم خريد داشتم ناهار ظهر  را اماده ميكردم كه مامانم زنگ زد خاتون دويد جواب داد و گفت " سلام  ماداريم ناهار ميپزيم بريم پيكنيك و الان كار داريم نميتونيم خونتون بيايم تازشم من مريض يودم رفتم دكتر شما نيومديد من را ببينيد مامانم گفته بود : ماشين را دايي برده بود نشد بيايم گفت : خونه كه دور نيس نزديكه ميومديد مامانم گفته بود : هوا سرد پياده بيايم گفت: لباس بپوشيد اصلا خداحافظ كار داريم خوشحال بودي وهوا خوب  بود و افتابي ناهارم را كه پختم خودت لباسهات را پوشيده بودي و اماده و كلاه و عينك هم زده بودي و انيتا و كالسكه اش را هم برداشته بودي و به...
29 بهمن 1392

جواب ازمايشگاه

روز 21  بهمن عصر  رفتم تا جواب ازمايش را بگيرم پاهام بي حس بودن و سرماي  زمستون  به  بي حسي پاهام را بيشتر ميكرد از دل شوره داشتم ميمردم قلبم درد گرفته بود تمام تنم ميلرزيد  طاقت شنيدن خبر  بد رانداشتم راه ازمايشگاه از خونه برام طولاني شد تا بالاخره رسيدم و جوابش را گرفتم و سريع بردم پيش دكترش همه چيز خوب  بود نه انگل و نه تروييد و نه هيچ مشكلي ديگه تا اينكه دكترش گفت كراتينين خونش نسبت به سنش بالاست و توضيح داد كه شايد اشتباه شده باشد و نگران نباش وبراي اطمينان خاطر يه سونو گرافي از كليه هاش بگير سريع دويدم طبقه پايين و نوبت سونو بگيرم كه نوبت نداشت و فرداشم تعطيل بود داشتم ميمردم تا چهارشنبه با...
29 بهمن 1392

تشكر تشكر تشكر

از همين جا روي ماهت  را خواهر گلم مي بوسم و  برايت هر آنچه  زيباي است و لياقتت هست از خدا مي طلبم كه تو خواهر نيستي فرشته اي هستي زميني كه خدا آفريده است برادرم عزيز من روي ماهت را مي بوسم كه  حق برادري  را برمن تمام كردي و اجازه ندادي خنده از روي لبانمان محو شد و از خدا برايت انچه به صلاحت هست و بهترينها را ارزو ميكنم مادرم قادر  به گفتن نيستم و نميدا نم چگونه از تو بابت همه چيز تشكر كنم كه اگر همراهي ها و صبوريهايت نبود من طاقت بچه داري نداشتم دستانت را مي بوسم پدرم عمرم همه هستي من دستانت را مي بوسم و سجده شكر به جا مياورم  به خاطر بودنت كه هميشه بودي و هستي كيميا تمام دوران بچگيش و ...
21 بهمن 1392

خانواده

همرا ه  با چهار سال شدنت  بابا امير هم درسش تموم  شد و براي هميشه اومد پيشمون و تو بعداز چهار سال  زندگي كردن معني خانواده  را فهميدي توي اين چهار سال كه به چشم  بهم زدني گذشت وجود پر مهر تو مرا سر پا نگه داشت و اجازه داد كه  با انگيزه دو صد چندان صبوري كنم دخترم نازم ميدانم كه خلا وجود بابا  براي تو هم سخت  گذشت ولي محبتهاي بي دريغ بابا حسن و مامان زهره و دايي بهزاد و  خاله مينا در درجه اول و كمكهاي بابا حسين و مامان  صديق در درجه دوم  باعث شد كه من و تو زياد سخت نگذره يادم  به 22  بهمن 1388 افتاد كه كه  يك ماه و نيم  بيشتر نداشتي كه  بابا ا...
21 بهمن 1392

ازمايشگاه

روز شنبه 19 بهمن تصميم گرفتم ببرمت چكاب كامل اون روز كلاس نداشتي صبح  بابابا امير حسابي بازي كرده بودي و فلوت تمرين كرده بودي . عصر كه  به خونه اومدم رفتم نوبت گرفتم و برگشتم خونه اون روز ظهر تو رفته بودي بالا روي تخت  بابا حسين خوابيده بودي و وقتي برگشتم اومدم بالا سراغت كه ديديم تازه از خواب بيدار شدي و اومدي بغلم ولي از بس خوابيده بودي حال حرف زدن نداشتي وفقط با يه خنده جوابم را ميدادي . ساعت 6 عصر لباس پوشوندمت و پياده رفتيم به سمت مطب دكتر كمي منتظر شديم و  رفتيم داخل و تو مثل هميشه اجازه دادي خانم دكتر تو را معاينه كنه و بعدش چون متخصص تغذيه هم بودن در مورد قد و وزن كيميا صحبت كردن تو يسن 4 سال و 1 ماهگي تقريبا 108...
21 بهمن 1392

مي خوام ربات درست كنم

امروز صبح كه از خواب  بيدار شد ي همن طور كه مشغول لباس پوشوندن بهت  بودم  به من گفتي : مامان ميخوام  يه رباتي بسازم كه به جاي تو غذا بپزه و منا حموم كنه و تميز كاري كنه و تو من را ببري پارك خوشم اومد از طرز فكرش ادامه صحبتمون كشيد توي ماشين توي راه گفتي : برام شير كاكائو ميخري ومن  بهت گفتم پول بهم بده تا بخرم از توي كيف پولت 1100  يه 500 و سه تا 200 در اوردي و بهم دادي و برات شير خريدم البته قبلش گفتي : كيكي و ادامس هم بخر ولي  وقتي بهت گفتم پولات تموم ميشه منصرف شدي تو راه ادامه صحبت توي خونه ادامه دادي ولي مامان يه ربات اگه اين همه كار بكنه خسته ميشه من رباتهاي جدا جدا ميسسازم ...
21 بهمن 1392

تولد مركز

روز 26 دي مصادف با ايام تولد حضرت محمد  را غنيمت شمردم و براش توي مركز تولد گرفتم و براي كيكش هم انگري برد زرد سفارش دادم و همون لباس زنبوري را پوشيد و براي بچه ها هم پازل و تراش گرفتم براي خاله هاش كارت تشكر و لي خاتون خيلي خجالت ميكشيد و سرش را هم بلند نميكرد و نمي خنديد برعكس خونه نمي دونم علتش چيه ؟؟؟؟؟ اون روز هم خوش گذشت و كسرا و باربد و باران و ابوالفضل حسابي رقصيدن و شادي كردن همه خاله ها از سر و صدا  يه سري ميزدن و توي شادي ما شريك ميشدن يه كادو هم از طرف مركز به كيميا دادن بازهم خدا را شكر ...
13 بهمن 1392

تولد 4 سالگي به روايت تصوير

بالاخره روز تولد رسيدو من از صبح زود توي اشپزخونهشروع به درست كردن الويه و بال و پيراشكي كردم تا خود عصر البته ساعت 3 مامانم اومدن كمكم .و بابا امير هم تزيينات اتاق را برعهده داشتن و اين شد تولد به روايت تصوير .....  قبل از اومدن مهمانها بابا امير چند تايي عكس از خاتون گرفتن و كيميا خاتونم هم كه همش ناز بود و عشوه  اينجا ازم خواست تا انگشترش را براش دستش كنم     براي گيفت بچه ها پازل و مدادتراش بابا اسفنجي در نظر گرفتم   چون مهشاد و شيوا هم متولد زمستون هستن كيميا بهشون كادوي تولد آلبوم داد   محفلمان هميشه گرم ...
13 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد