کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

عروسی عمو مهدی

29 شهریور قرار عروسی عمو مهدی بود و من از روز 26 شهریور تا 1 مهر  را مرخصی گرفتم که هم به امور عروسی برسم و هم کیمیا را برای اول مهر اماده کنم دوروز وسایل و سفر حنا بندون را تزییناتش را درست میکردمو خواهرم و عمه مینا هم در این زمینه منر ا یاری کردن و دخاتونم هم حسابی  از این بابت خوشحال بود روز جمعه 28 شهریور عصر همه اومدن خونه تا برای مراسم حنابندون بریم خونه عروس و کیمیا هم حسابی خودش را خوشگل کرده بود و اماده رفتن بود اول رفتیم خونه خود عروس و داماد و بعد از اون رفتیم خونه پدر عروس برای مراسم حنا بندون ، خدا راشکر همه مراسم به خوبی انجام شد و کیمیا هم که قول داد بود برقصه و شاباش بگیر ،رقصیده بود ولی کسی بهش شاباش نداده...
30 شهريور 1393

خرید لباس عروس

عروسی نزدیک بود و خانومی ازمن درخواست لباس عروس کردن با تل و تور ، برای همین یه روز عصر دوتایی برای خرید  راه افتادیم سمت  بازار و چون ماشین نداشتیم  با اتوبوس رفتیم همین که رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس شروع کرد شعر بخونه : السون و ولسون  یه اتوبوس خالی برسون وقتی اتوبوس اومد خیلی شلوغ بود ولی ما سوار شدیم که یه دفعه دید توی قسمت اقایون  یه صندلی تک خالی هست رفت سمت صندلی و نشست و از من هم خواست منارش بشینم ولی من بالای سرش ایستادم .... تا  به بازار رسیدم کمی با پرس و جو  سوال و جواب چندتا مغازه را گشتیم ولی نمی پسندیدیم تا ادرس گرفتیم و سمت چها رراه تختی اومدیم البته با تاکسی و خانومی ه...
17 شهريور 1393

چادگان

برای 13 شهریور فرشته دختر عمه ام از طرف شهرداری ویلا چادگان رزرو کرده بودن کیمیا شب قبلش از چادگان رفتنمون باخیر شد و خیلی سریع اسباب و اثاثیه و پتو و پشتی و ملحفه و مسواک و.... را اماده کرد و گفت : مامان اینا را بزار توی ماشین اینها وسایل من هستن گفتم : مامان جون فرداشب قرار بریم اینا را بزار توی اتاقت فردا برشون میداریم خیلی ذوق بیرون  رفتن  را داشت کافی بود یکی دعوتش کنه با سر اجابت میکرد البته اگه آشنا بود خلاصه صبح پنج شنیه من و بابا امیر رفتیم سرکار و نزدیک ظهر بود که زنگ زدن خونه بابا حسن  احوال پرسی کنم که دیدیم خاتون گوشی را برداشت گفتم : تو اونجا چیکار میکی؟ گفت: من اومدم که بابا ...
13 شهريور 1393

خرید مانتو شلوار مدرسه

امسال خانومی باید می رفت پیش دبستانیولی چون نیمه دوم سال 88 هست یک سال دیر تر میره برای همین  با هزار زور و زحمت اسمش را مهد پارسانا نوشتم چون دیر اقدام کرده بودم و پر شده بودولی بالخره نوشتم و خیالم راحت شد ولی بعداز یه مدت متوجه شدم که باید یه جاییی نزدیک محل کار خودم و بابا امیر اسمش را بنویسم و تصمیم گرفتنم توی مدرسه غیردولتی شهید سالمی کنار دفتر کار خودم اسمش را بنویسم ولی چون مهد نداشت با تعهد خودم همون پیش دبستانی ثبت نامش کردیم و قرار شد بریم براش مانتو شلوارش را بخریم  باور نمیشد خاتونم قد کشیده و الان وقت اماده کردن وسایل مدرسه اش هست هم خوشحال بودم و هم ناراحت دلم نمی خواست به این زودی بزرگ بشه چون هرچی بزرگ تر بشند مث...
6 شهريور 1393

من ازدواج نمی کنم

تاریخ عروسی عمو مهدی را مشخص کردن و خانواده در تب و تاب اماده کردن سور سات عروسی هستن و بابا امیر هم به امید خدا مشغول به کار شدن ، برای همین شبها تنهاییم تا بابا امیر بیاد . دیشب با مامان صدیق و عمه رفته بودیم میدون امام تا کمی خرید کنیم و کیمیا خانم هم رفتن خونه بابا حسن تا با سارینا بازی کنن بعد از برگشتن از خرید رفتم دنبالش و اوردمش خونه و چون بابا نبود شام خوردیم و کمی فلوت تمرین کردیم و بازی کردیم و بعد کنارم روی تختش دراز کشید و گفت: مامان خیلی دوستت دارم میدونی چقدر ؟ گفتم : چقدر گفت: تیری تاوزن (3000) گفتم : من یه دونه یک یا هزار تا صفر 10000000000000000000000000000000000... گفت: من یه دونه یک ...
3 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد