خونه مادربزرگ دیگه صفا نداره
بی خبر از همه جا عصر 18 ابان 1393 پر کشیدی خودت خواستی بری خسته شده بودی ؟ بمیرم برای بدن زجر کشیده ات مادربزرگ هنوز باورمون نمیشه میگیم تو خونه ای شب جمعه همه میایم پیشت تو هم مثل همیشه غذات آماده است بخاریت روشنه و چایتم روشه سفرت پر نونه و صندوقچه ات پر خوراکی .... قصه هات هم اماده قصه یه دونه نخود - بزغاله دختر خاله - قصه شاهپریون -.... تو کیما را خیلی دوست داشتی دیشب سراغت را میگرفت چی بگم ؟ بگم کجایی ؟ میگفت مامان نکنه مامان میمنت میخواد بره پیش باباجونت پیش خدا بگو نره دلم براش تنگ میشه گفتم : عزیز دلم اینجا دک...
نویسنده :
مامان و بابا
11:13