کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

دختر یلدا

اسفند 93

  ماه اخر سال از  راه رسید ،این ماه هم کارهای توی خونه زیاد و هم کارهای شرکت ،و باید هماهنگی درستی انجام میدادم تا به هر دو کار برسم .کیمیا خانومی هم قرار بود کمک کنه توی مدرسه هم فعالیتهاشون بیشتر شده بود و از مامانها خواسته بودند سبزه بزارند سبز بشه برای روز 2 اسفند که جشن دارند ، خاله مینا هم 7 اسفند رفت مکه و 17 اسفند برگشتند و عمه مینا هم که 10 اسفند عازم کانادا شدن ،خلاصه برنامه ها زیاد بود وقت کم .....   این ها یه سری از فعالیتهای مدرسه .... میدون نقش جهان مهمان امدن و زنگ زدن در خونه ... دعا کردن یه روز برفی شناخت...
29 اسفند 1393

چهارشنبه سوری 93

      سوختن غصه هات تو آتیش آرزومه !     امسال شب چهارشنبه سوری همه جمع شدیم باغ دایی جمشید جاتون خالی بساط اش و بزن و برقص و شادی به پا بود.متاسفانه گوشیم حافظه اش بود و نتونستم عکس بگیرم .   ...
26 اسفند 1393

دو تا مسافر

این روزها دو تا مسافرداریم  یکی خاله مینا که داره میره خانمه خدا و یکی عمه مینا که داره میره برای ادامه تحصیل کانادا . خوش به حال خاله توی خواب هم نمیدید بره مکه ولی امسال خدا طلبید و با شوهرش عازم شدن خدا پشت و پناهشون . خاله جون ده روز دیگه برمیگرده ولی عمه جون شاید تا یکسال اینده برنگرده و دلتنگیمن بیشتر به خاطر اینه خونه بدون عمه مینا شوری نداره ..... کاش هرجا میره خدا پشت پناهش باشه .. راستی وقتی ساک عمه را می بستیم تو هم اصرار داشتی وکیوم بشی و توی ساک عمه  با اون بری ... مطمئن باش توراهم میفرستم بری البته خودم هم میام ..... خودت یه پکت و 600 تومن پول و یکی از عکسهات را دادی...
6 اسفند 1393

شاگرد اول کلاس

5 اسفند ماه ظهر که اومدم مدرسه تا برگردی خونه دیدم خوشحالی و  یه تل سر و خوکار دستت هست گفتم :چه خبر شده جایزه گرفتی گفتی : شاگرد اول شدم خوشحال شدم بغلت کردم و بوسیدمت و بعد با خاله شهزاد صحبت کردم و معلوم شد که شاگرد اول شدی واقعا ولی خودت گفتی کاش دوم میشدم و دوم بیشتر اول است بغلت کردم و برات توضیح دادم و بعد برگشتیم سمت دفتر کار من  توی راه برگشت کنار دفتر یه گل فروشی بود دم گل فروشی ایستادی و برای خودت  یه گل انتخاب کردی بردی فروشنده تزیینش کرد و من ار صدا زدی تا پولش را بدم . گفتم : گل برای چی گفتی : شاگرد اول شدم برای خودم خریدم .... عصر هم اومدی خونه هم به بابا حسن گفتی و ه...
6 اسفند 1393

دلتنگی

گاهی دلت از زنانگی ات می گیرد ... میخواهی كودك باشی دختر بچه ای كه به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد ... و آسوده اشك می ریخت... زن كه باشی بـــــــایــــــد بـــــغـــــض هـــــای زیــــــــادی را ... بــــــــی صــــــــدا دفـــــــن كنـــــــی !!! گاهی بی دلیل حس بدی بهت دست میده ، نمی دونی چرا ؟ بهونت سر چیه ؟ ناراحتیت الان دقیقاً چیه ؟ اعصاب نداری و دنبال یه جای دنج میگردی چند روزی با خودت و خدای خودت خلوت کنی ؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
29 بهمن 1393

بهمن 93

امسال زمستون اصفهان بدون بارش بود و اوضاع اب خیلی وخیم و آلودگی هوا هم بی داد میکرد برای همین اکثر  روزهای هفته را بچه ها مریض بودن و بیشتر ش حساسیت و آلودگی بود و کیمیا هم از این مشکل بی  بهره نبود و اکثرش مریض بود و مدرسه نمیرفت .ولی همون چند روزی  را هم که میرفت همراه خاله شهزاد جونش خیلی خوش میگذشت . خدا خیرش بده خیلی مربی خوب و عالی هست و خیلی دقیق  با حوصله  با  بچه ها کار میکنه شعر جدید که الان دارن  روش کار میکنن فاش میگویم و از گفته خود دلشادم           بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم و...... و شعر اصفهون نصف جهون علامت...
27 بهمن 1393

ولنتاین مبارک

زندگی عشق است افسانه نيست آنکه عشق راآفريد ديوانه نيست عاشقتونم ..... وقتی میخوابی و نوازشت میکنم و بهت میگم : یه دختر دارم شاه نداری و تو ادامش میخونی و دوباره چشمات ر ا می بندی و من دست روی موهات میکشم میگم هستی من ، مستی من ، شور من ، هیجان من و ... تو یه لبخندی با آرامش از ته دل میزنی یه جوری که چشمات هم میخند و حس میکنم اون موقع تو اوج لذت و آرامشی و چقد رخودم از این لذتت لذت میبرم ملوسک من دخمل نازم تازه امسال فهمیده بود ولنتاین به چه معنی هست یعنی براش توضیح دادم و اون موقع داشتم توضیح میدادم توی فروشگاه سیتی سنتر بودیم و اصا حواسم نبود  و اخرین کل...
25 بهمن 1393

تولد 5 سالگی

همین طور که قبلا گفته بودم امسال به خاطر فوت مادربزرگ عزیزم نتونستم تعداد زیادی مهمون دعوت کنم و جشن تولد با شکوه تر بگیرم ولی بعد از مراسم چهلمین روز در گذشتش روز 4 بهمن  را انتخاب کردم تا تولدش را بگیرم روز 3 بهمن را مرخصی گرفتم و خریدهای لازم را انجام دادم قرار بود کیمیا صبح جمعه بره خونه بابا حسن و برای عصر بیاد  تا سوپرایز بشه جون خبر نداشت تولدش هست . خلاصه یه سری کارهاما ا روز پنج شنبه انجام دادم و  یه سری ا زاون را روز جمعه حسابی خسته شده بودم تا اینکه عصر  فرا رسید و خانومی بابابا حسن اومدن همین که در  را باز کرد خیلی ذوق کرد و گفت: اخ جون تولد و سریع  لباس پوشید و ارایش کرد و اومد نشست  روی صندل...
20 بهمن 1393

جشن دندون

  چند روزی بعد از جشن تولدت حس کردم دندون جلوت کمی  شل شده    فکر کردم به جای خورده ازت پرسیدم گفتی نه درد ندارد  بعد از چند روز دوباره چک کردم دیدم نه واقعا لق شده اون موقع با خوشحالی بغلت کردم خودش هم تعجب کرده بود بوسیدم و گفتم : عزیزم  یه دونه از دندون هات لق شده و قرار بیفته  گفت: با ناراحتی  خون میاد   درد داره    مامان چرا خوشحالی گفتم : نه درد داره نه زیاد خون میاد  خوشحالم چون داری کم کم بزرگ میشی عزیزم چند روز بعد سر میز ناهار داشتی غذا میخوردی که گفتی : مامان سنگ تو برنجت هست گفتم : مامان بریز بیرون اون دندونت ک...
5 بهمن 1393

تولدم مبارک

چه لطیف است حس آغازی دوباره ... چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز نفس كشیدن .. و چه اندازه عجیب است .. روز ابتدای بودن ... وچه اندازه شیرین است امروز ... روز میلاد من ... روز من ... روزی كه آمدم .. اینها را عمه مینا برای تولدم بافته بود مرسی مینا  جون ...
14 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد