کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

اولین شنا

چند وقتی بود دلت می خواست تنی به اب بزنی بریم شنا ف بالاخره یه روز برنامه اش را جور کردم و باهم رفتیم استخر خیییییییییییییییییییییلی خوش گذشت سرسره بازی تو اب و رفتن توی استخر عمیق خیلی حال داد من خودم هم شنا بلد نبودم و کیمیا من را تحریک میکرد که با هم بریم تو استخر عمیق من هم برای اینکه جلوش کم نیارم رفتم و بغلش کردم  تا جای که پاهام کف استخر می رسید رفتم یه دفعه دیدم دیگه پاهام نمیرسه با هزار زور و زحمت برگشتم خییییییییییییلی ترسیدم ولی بازم خوش گذشت خانومی گفت من دوس دارم شنا را یاد بگیرم دوس ندارم اب ابزی کنم برای همین تصمیم گرفم معلم خصوصی برای شنا براش بگیرم ولی ساعتعاش باهام جور نبود باری همین یه جای دیگه براش مربی شنا...
29 ارديبهشت 1394

عقد خاله مینا

یه روز قشنگ خدا از  راه رسید روز 25 اردیبهشت خواهر گلم جشن عقدش بود قبلا صیغه عقد جاری شده و امروز  رو ز جشنش بود خانومی هم که تو پوستش نمی گنجید حسابی خوش گذروند و خدا را شکر همه چی به خوبی اجرا شد و شب هم همه اومدن خونه بابا حسن و اون شب را خونه بابا حسن خوابیدیم و چون فرداش هم تعطیل بود تا شب اونجا بودیم و کمک کردیم وسایل را جمع و جئر کردیم و بعد اومدیم خونمون . با ژستهای مختلف عکس گرفتی قربون اون دختر بودنت بگردم ....   به امید خوشبختی و سلامتی همه دختر و پسرها ی دنیا .... ...
29 ارديبهشت 1394

اردوی مدرسه

یکشنبه 18 اردیبهشت اردو مادر و کودک گذاشتند از طرف مدرسه که بریم باغ بانوان صفه ف من و مادر فاطمه هم مرخصی گرفتیم و با بچه ها راهی شدیم کیمیا و فاطمه خیلی با هم دوست بودند جای به نسبت خوبی بود مادرها جدا اومدن و بچه ها هم جدا و بعد اومدن پیش خودمون باز یکردن ، صورتهاشون را نقاشی کردن و خرید هم کردن توی عکس بالا هم انگشتر و دستبندهاشون را نشون دادن جاتون خالی ناهار هم ماکارانی داشتیم و همبرگر خوردن و حسابی تا ساعت 1.30 خوش گذشت و بعدش هم راهی خونه شدیم و کیمیا عصرش کلاس داشت البته روز قبلش من خیلی حالم بد شد و همش نگران بودم که دخترم بدون من بره اردو و تنها باشه ولی خدا را شکر سریع با چند تا امپول رو پا شدم . ...
29 ارديبهشت 1394

بازیها

این کادوی روز معلم بود واقعا خاله شهرزاد لیاقتش خیییییییییییییییییلی بیشتر از اینهاست این کادوی ناقابل از طرف خانومی بود   اینجا می خواستیم بریم بیرون که دیدم خودش داره لباس می پوشه و انتخاب میکنه و من هم کاری باهاش نداشتم و تو سالن منتظر بودم که یه دفعه دیدم با این قیافه اومد و گفت من اماده ام    بریم لبهاش را به قدری رژ زده بود که پاک نمیشد دعواش نکردم و لی بهش گفتم کارت مناسب تو نبوده .. چند روزی هوس مسافرت زده بود  به کلش و اینکه بیرون چادر بزنیم و بریم پیک نیک . من هم تصمیم گرفتم تو اتاق براش چادر بزنم و با هم پیک نیک بازی کنیم و4  شب را هم ...
29 ارديبهشت 1394

کلاس باله

امسال تصمیم گرفتم کلاس باله کیمیا را عوض کنم اخه زیاد جالب کار نمیکردن بنابراین بردمش به صورت نیمه خصوصی با خاله مهرناز ثبت نامش کردم روزهای اول به سختی میرفت و واقعا عاجزانه از خدا کمک خواستم چون هم هزینه اش بالا بود و هم راهش دور بود نسبت به خونمون و ساعت کلاسش هم 4 بعدازظهر بود یعنی سریع از سر کار میومدم ناهار میخوردم و خانومر ا میبردم ولی بی تاثیر نبود تا بالاخره علاقمند شد و خوشش اومد و تا زمانیکه تو کلاس بود من هم کنار  رودخونه پیاده روی میکردم و بعضی روزها هم با مامن زهره و بابا حسن میومدیم و بعدش هم شما میومدی پارک و حسابی لذت میبردی . دامن و کفش جدید برات خریدم و تو هم پیشرفتت نسبت به قبل خیلی خوب بود و همین برای رفع خس...
29 ارديبهشت 1394

قلعه مادر شاه و روز مادر

اعضا قرض الحسنه تصمصم گرفتند تا 21 فروردین  مصادف با روز مادر بود  را به بازدید قلعه مادر شاه برند این کاروانسرا در فاصله حدود ۱۰ کیلومتری مورچه خورت و ۴۰ کیلومتری شمال اصفهان و بر سر راه جاده تهران واقع شده است. برای همین با اطلاع رسانی در وایبر همه راس ساعت 7 عصر اماده حرکت بودیم و 8 به اونجا  رسیدیم مکان زیبایی بود و زیباتر دور هم بودنم بود قلعه را بازدید کردیم و عکس گرفتیم و فروشگاهش را دیدیم و شام خوردیم و بعد از کمی شادی و پایکوپی در بیرون قلعه به خونه برگشتیم .. سفره خونه بود و کیمیا اونشب کشک و بادمجون سفارش داد .... خیییی...
29 ارديبهشت 1394

کاشان

روز 21 اردیبهشت تصمیم گرفتیم با خانواده خاله فاطمه و فیروزهو دایی سعید بریم به سمت کاشان ، شنبه هم تعطیل بود و خیالمون از هر جهت  راحت بود صبح برنامه ریزی شد و ساعت 6 حرکت کردیم البته بابا امیر نیومد و ما خودمون رفتیم همه چیز خوب پیش میرفت و صبحانه را روستای کشه توی مجتمع تفریحی خوردیم و به سمت کاشان  راه افتادیم هوا خییییییییییلی گرم بود و کیمیا هم توی ماشین بابا شهاب بود که یه دفعه زنگ زدن حالش بهم خورده ایستادیم و تمیزش کردم و راه افتادیم به سمت باغ فین خییییییییییییییییییلی شلوغ بود به هر زحمتی بود اقا مسعود بلیط خریدو وارد باغ شدیم از بس گرم بود همه توی حوضچه ها راه میرفتند کیمیا هم همین طور و مامان صدیق هم کفشهاش را در ا...
22 ارديبهشت 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد