کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 14 روز سن داره

دختر یلدا

یک خبر خوب

    بالاخره بعداز 2 ماه خاتونم از چشم به را هی در اومد و امروز چشمش به جمال بابا امیر روشن میشه .این روزهای آخر خیلی سراغش را میگرفت ووقتی بهش میگفتم بابا چند روز دیگه میاد می گفت : 9 -10 روز و همش می خواست عکس بابا را ببینه و  خاطراتی را با باباش داشت مرور میکرد ولی امروز روز وصال .....     ...
19 آذر 1390

کیمیا سرکار رفت

  بعداز مراسم عروسی پسر عمه ام عصر جمعه وسایلمون را جمع کردیم تا به خونه بگردیم حدود ساعت 7 شب بود و کیمیا خانوم بعد ارز خوردن یک ظرف سالاد با سس توی ماشین خوابش برد و از قضا فردا صبح ساعت 6 صبح بیدار شد و من هم که داشتم اماده رفتن به سرکار بودم دست از پا درازتر مونده بودم چه کار کنم !!!!! خلاصه هرچه براش توضیح دادم که باید برم سرکار اونهم با حوصله کامل و شاداب می گفت: مامان من کار گفتم : نمیشه گفت : بریم  بریم  کار  من کار     و کت وکلاش را پوشید تا بره سرکار چاره ای نبود با خودم بردمش سرکار ، لپ تاپش را هم بردم و سی دی های مورد علاقه و کمی اسباب باز...
16 آذر 1390

یک روز جمعه

    جمعه 11 آذر صبح وقتی از خواب بیدار شدی و من را کنار خودت دیدی طبق معمول خوشحال شدی و یک لبخند سر شار از خوشی  روی لبهای نازت نشست و بعد بلندشدی اومدی سرت را گذاشتی روی سینه ام و نگاهت را دوختی توی چشمانم و سر انگشت شصتم را بوسیدی و گفتی :   مامان  مامان  بابا  امیر گفتم : هفته ای دیگه میاد گفتی : مامان  شیر   شیر   بعد خندیدم بغلت کردم تا تونستم فشارت دادم بعداز خوردن صبحانه که جاتون خالی شیر برنج بود لباس پوشیدیم تا بریم بیرون هوا به نظر خوب می رسید قرار شد تا با همدیگه بریم جزیره بازی ، همینکه بهش گفتم کیمیا بریم بیرون بدو لباس بپوش ف دوید ت...
16 آذر 1390

عروسی عروسی عروسی

  ماه آذر برای ماه تولد دونفر از عزیزترین عزیزامه ................... امروز اول آذر و من خیلی وقته که نتونستم از کارهای دخملی بنویسم هفته گذشته همش مشغول سور سات عروسی احمد پسر عمه ام بودیم تقریبا هرروز اونجا بودیم و  به کیمیا در کنار مهشاد و شیشا خوش گذشت همه را به روایت تصویر برات می نویسم سه شنبه هفته گذشته 24 ابان جهاز برون سری دوم بود و کیمیا خانوم تمام وسایل خونه را براندازی کردن و حسابی شیطنت کرد ، توی این عکس ما تازه رسیده بودیم خونه عروس خانوم و کیمیا هم تازه از خواب بلند شده بود و هنوز حس شیطونی نداشت توی این عکس یک تکونی به خودش داد و سرحال شد     توی ای...
1 آذر 1390

یک روز پاییزی

دیروز جمعه بود و من کنار خاتون بودم ووقتی صبح چشمهاش را باز کرد هنوز کتابها از شب قبل بالای سرمون بود برداشت و اومد نشست کنار من و گفت ماما برام بخون ، من هم که دلم می خواست یک امروز را کمی بیشتر بخوابم با چشمهای خواب آلود گفتم مامان حالا کمی بخواب ولی خوابش نمیومد و کاملا سرحال بود .خدارا شکر یک تکونی بخودم دادم و بلند شدم و گفتم کیمیا میای بریم حمام قبل از اینکه صبحانه بخوریم ، مثل اینکه بدش نیومد و رفت سمت حمام و من هم رفتم ولی متاسفانه وقتی شیر اب را باز کردم!................. بله .........آب نبود و ماهم برگشتیم و این کاررا گذاشتیم برای بعدازظهر ........... بعد با کمی آب ذخیره که داشتیم دست و صورتمون را شستیم و آماده خوردن...
19 آبان 1390

سلامی دوباره

       مثل این تصویر بالا را   وقتی من کیمیا را حامله بودم  با پاستل کشیدم و زدم به اتاقش برا ی همین این را انتخاب کردم چون خاطرات کشیدنش برام زنده شد از اخرین روزی که دست به نوشتن شدم فکر کنم ده  روز  شاید هم بیشتر می گذره توی این مدت سرم فوق العاده شلوغ بود و اتفاقاتی هم افتاد. بعداز اومدن بابا امیر ،حسابی بهمون خوش گذشت و دو روز هم مرخصی گرفتم در جمع خانواده بودم وبعداز رفتن امیر دوباره حالم گرفته شد ، خوب امروز نمی خوام از دلتنگیهام بگم با اینکه خیلی دلتنگشم می خوام از کارهای دخملی براش بنویسم : گوجه :      این کلمه را از یک فروشنده که یک روز توی خیابون...
12 آبان 1390

ارزو

همیشه ازخدا میخواهم آنچه شایسته توست به تو بدهد نه آنچه آرزو داری زیرا گاهی آرزوی توکوچک است و شایستگی تو بسیار .......                                                                                       &nbs...
12 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد