تولد یک فرشته
فردا ۲۲ مهر سالگرد ازدواجمونه اما به خاطر نبودن امیر امسال باید تنهایی این روز را برای خودم و دختر ۱۰ماهه ام جشن بگیرم هرسال توی این روز هدیه امیربه من یک شاخه گل مریم بود ولی امسال........................ خیلی دلم براش تنگ شده ..............
پنجم اردیبهشت سال ۱۳۸۸ بود اون روز جمعه بود ومن سر کار نمی
رفتم برای ناهار مهمون داشتیم خودم شک کرده بودم که حامله
هستم یانه........بعد از انجام تست ومشاهده نتیجه آزمایش نمی
دونستم خوشحال باشم یا ........ چون واقعاًغافلگیر شدم ........وقتی
فهمیدم باردارم یک ماه بودم و ماه قبلش حجامت هم کرده بودم و چون
شنیده بودم حجامت برای جنین ضرر داره به دکترم اصرار برای
سونوگرافی کردم و ایشون نوبت دوماه دیگر راداد ............هنوز به
کسی نگفته بودیم تااینکه بالاخره همه فهمیدند وچون از دوطرف اولی
بود همه خیلی خوشحال شدند وروز شماریشون شرو ع شد ..........
بعد از دوماه سونوگرافی رفتم عکس اون بعداً ضمیمه میشه و برای
اولین بار صدای قلب کوچکیش را که مثل یک اسب چهارنعل میدوید را
شنیدم اون موقع حس عجیبی داشتم و بی اختیار گریه کردم و خدارا
شکر کردم که این جوانه کوچولو را توی دل من کاشته ،خدا را شکر ویار
خیلی شدید نداشتم همین طور روزهارا می شمردم تا ببینم کی تکون
می خوره تا اینکه بالاخره ...........
وبلاخره شب نیمه شعبان بود حدوداً ۵ماهه بودم رفته بودم جشن ،که
توی شکمم چندتا ضربه کوچک حس کردم پهلوی راستم بودم دستم را
گذاشتم همون جا و ضربات را زیر دستم حس میکردم اول ترسیدم ولی
بعد متوجه شدم نی نی ناز خودم که اعلام حضور میکنه از شوق گریم
گرفتم و بازهم خدایش را شکر کردم که فینگیلی سالمه، تا مادر
نشی متوجه نمیشی تکون خوردن نی نی ات توی شکم چه لذتی
داره واقعا لذت داره اون روزها سرکار میرفتم و صبح بصبح برای
سلامتیش سوره یس و چهار قل می خوندم و خاطرات تکون
خوردنش را توی دفتر خاطراتم می نوشتم هرماه یرای ویزیت پیش
دکترم خانم کشاورز میرفتم و صدای قلب کوچیکش را میشنیدم و از
ذوقش تادوروز با رویاهام وتولش و خرین لباس و اسباب بازی سپری
میکردم
اون سال که من باردار بودم انفولانزای خوکی اومده بود و خانهای باردار
را تهدید میکرد اوضاع بدی بود و من خیلی از این بابت نگران بودم و برای
ایمنی بیشر واکسن هم زدم . تاریخ سونوگرافی برای تعیین جنسیت را
۳۱ شهریور زده بودن .۳۱ شهریور ساعت ۱ بعداز ظهر از سرکار به خونه
اومدم و عمه مینا به بیمارستان رفتیم دل توی دلم نبود .همه میگفتند
ظواهر میگه پسره ولی خودم میگفتم این وروجک همه را گذاشته
سرکار رفتارش پسرونه است مشت ولگدهای محکمی میزد و
شیطونی زیاد میکرد ولی .......... و جواب دکتر دختر
خییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم
دختر وپسر بودنش برام مهم نبود مهم سالم بودنش بود...............
خلاصه وارد فصل پاییز شدیمو کم کم من سنگینتر میشدم حالم خوب
بود حسابی ورم کرده بودم تصمیم داشتم تا اخر ماه ۸ را سرکار برم
فعالیت داشته باشم چون دکترم گفته بود باید پیاده روی را شروع کنم
چون می خواستم زایمان طبیعی داشته باشم ................ولی اخر
مهر ماه.....
اواخر مهر ماه بود سرما خوردم یکی ودروز سرکار نرفتم و دارو هم فقط
استامینوفن می تونستم بخورم ولی تاتونستم لیموشیرین وپرتقال
خوردم
ولی نگرانیم زیاد بود اونهم به خاطر انفولانزای خوکی و سفر برادرم به
المان استرس داشتم چون هواپیماهای ایران توی اون سال ۳ بار در
هوا منفجر شده بود و سفر برادرم هم نزدیک بود ولی امید به خدا فقط
براش دعا میکردم ..................
بعداز اون مریضی امیر دیگه نگذاشت سرکار برم اون میگفت برای بچه
ضرر داره راستش را بخواهیددیگه سنگین شده بودم وکار کردن برام
سخت بود اون سال امیر امتحان کنکور داده بود و مکانیک قبول شد و به
دانشگاه میرفت.ولی اواسط ترم بود از تهران زنگ زدند وگفتند بینای
سنجی قبول شدی وامیر انصراف داد و رفت برای بینای سنجی
مصاحبه بده .قبول شدن امیر یکی دیگه از ارزوهامون بود که از قدم
نورسیده داشت کم کم براورده میشد .امیر قبلا مغازه عینک سازی
داشت ولی شغلش را دوست نداشت برای همین دوباره درس خوندتا
اون رشته مور علاقه اش راادامه بده .خلاصه....................
دیگه از ماه ۸ سرکار نمرفتم وروزها راتوی خون سپری میکردم روزهای
خیلی خوبی بود صبح بصبح با تکونهای دخترم بیدار میشدم وروجک
گرسنهاش که میشد بیدار میشد وول می خورد بعضی موقها قشنگ از
روی شکمم متونستم دست یا پاهاش را حس کنم یا اون باسن
کوچولوش را که گرد میکرد وبا تمام قدرت فشار می اورد .عصرها
میرفتم خرید وسایل بچه چه لذتی داشت
داشتیم به سفر برادرم نزدیک می شدیم ۱۰ ابان پرواز داشتند
خیییییییییییییییییلی نگران بودم نمی دونم چرا ؟ هم به خاطر مریضی
که کل دنیا را گرفته بود و هم به خاطر پروازها.........بلاخره رفت وتا
دوروز خبری نبود بعداز دوروز زنگ زد که من رسیدم و من خیالم راحت
شد توی این مدت ما مشغول خرید کردن بودیم راستش را بخواهید
شک داشتم بچه ام دختر باشه برای همین دوباره رفتم سونوگرافی و
بودو من با اطمینان بیشتر لباس دخترونه برداشتم دکتر میگفت بچه ات
درشته و هیکلش دخترونه نیست برای همین شک میکردم ولی الان
دیگه مطمئن و با ارامش عصرها با امیر میرفتیم خرید اون هم خیلی
ذوق خرید کردن را داشت ................
بالاخره ۲۴ ابان رسید و بهزاد از سفرش برگشت با کلی سوغاتی برای
فینگیلی
وارد ماه ۹ شدم روز عید غدیر سیسمونی اوردند و اتاق بچه را قبلا
توسط عمو مهدی ، ومهرداد و عمه مینا وخاله مینا و امیر کاغذ دیوار
شده بود را پر از وسایل بچه کردن روز خیییییییییلی خوبی بود...........
فردا ۲۲ مهر سالگرد ازدواجمونه اما به خاطر نبودن امیر امسال باید تنهایی این روز را برای خودم و دختر ۱۰ماهه ام جشن بگیرم هرسال توی این روز هدیه امیربه من یک شاخه گل مریم بود ولی امسال........................ خیلی دلم براش تنگ شده ..............