کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 15 روز سن داره

دختر یلدا

نه نه اموش ( خاموش ) نه اتاب ( کتاب )

1390/7/7 8:14
نویسنده : مامان و بابا
439 بازدید
اشتراک گذاری

Orkut Myspace Wednesday Graphics and Comments

 

دیروز ظهر برای اولین با رزود رسیدم خونه وقتی از را ه پله ها بالا می رفتم صدای خنده و جیغ و دست زدن خاتون را می شنیدم وقتی وارد اتاق شدم دبدم وسط سالن داره می چرخه و می رقصه و دست و جیغ ، اولش من را ندید و به کارش ادامه داد ولی وقتی متوجه من شد پرید توی بغلم و خوشحال بود و سرش را روی سینه ام گذاشت  و با خنده و کمی خجالت گفت : مامان    فیش  فیش   ( شیر )

بعداز خوردن شیر برام تعریف کرد که امروز از پله ها بالا پایین می رفته و  1    2    3   را به انگلیسی هجی میکرد و تازه پاسور بازی کرده و شاه  بی بی    ( آقای )  سرباز  را با عدد 9 می شناسه

و با مامان بزرگم خاله بازی کردند چای و غذا درست کرده و موقع بردن چایی بازی چاییها ریخته و...............

خلاصه به زبان بی زبونی همه را برام تعریف کرد

و از همه مهمتر بهزاد ( که با یک لحنی بسیار زیبا و دلنشین این کلمه را ادا میکنه ) مار گرفته و مار توی شیشه توی ((با ))  ( اب ) که همون الکل بود خوابه و چشماش هم بسته است

که کیمیا اول که دیدیش ازش ترسید ولی بعد شیشه را گرفت و خوشش اومده بود

موقع صرف ناهار که جاتون خالی ماکارنی بود و کیمیا حسابی نوش جان کرده بود مامانم کمی کوکو سبزی درست کرده بود وکیمیا وقتی کوکو سبزی را دید بلند دادکشید  مامان     کوکو    کوکو    کوکو  ورفت سراغ دیس کوکو  چون خیلی دوست داره

بعداز صرف ناهار هنوز گهواره ای را که مامان و بابام برای کیمیا درست کردند توی اتاق نصب هست که همون ( ننو ) قدیمی است و کیمیا خیلی دوستش داره و الان دیگه خودش به راحتی میرپره توش و میگه تکونش بدید تا بخوابم و خودش هم می یاد پایین و حسابی دوستش داره

ما همه خوابیدیم ولی خانومی خوابش نمی اومد و شیطونی میکرد البته بابا م بیدار بود و مواظبش بو که یک دفعه دیدیم مامانم داره بلند میگه : عزیزم چرا این را برداشتی چه جوری این را آوردی ؟؟؟؟ وقتی بلند شدم دیدم لب تاب دایی بهزاد را به بغل کرد و با سیم و همه چی بالای سر مامانم ایستاده  ودرخواست دیدن عکس میکنه

بعدازظهر  بعداز خواب ظهر رفتیم خونه بابا و ماماان امیر ودیدن عمه مینا و عموها و حسابی خوش گذشت

وقتی شب برگشتیم دوباره حسابی بازی کرد و رقصید و دست و جیغ و ماررا هم به دست زدن تشویق میکرد و بلند بلند  داد میزنه   دست    دست    و هیجان از اون چشماش میریزه

تا موقع خواب  طبق معمول هرشب  کتابی را بابا براش خریده بود آورد تا بخونیم می خواستیم چراغ ها را خاموش کنیم ولی خانوم خوابش نمیومد  و می گفت :  نه  نه   ( اموش ) نه    من   من  اتاب ( کتاب ) animated gif of weaponry - baby reads bookآخه کتاب را خیلی دوست داشت و تازه یادگرفته بود اجزای بدن حیوانات را که بطور مجزا بود می گفت چه عضوی مال چه حیونی است

و من هم دوباره همه این کتاب را براش گفتم  چون کتاب آموزشی و وکیمیا خانوم هم تکرار و تا وسط کار خوابم می گرفت صدام میزد  مامان   مامان   اتاب  اتاب   و............تا من بیهوش شدم و اونهم بعداز من بیهوش شد و خاله مینا زحمت خاموش کردن چراغ را کشیدند .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آريا
10 مهر 90 10:32
خاله قربون شيطونك خودم برم لپ تاپ دايي بهزاد برداشته خوب عكس ببينه ديگه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد