کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 14 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/3/23 11:59
نویسنده : مامان و بابا
320 بازدید
اشتراک گذاری

حتما تعجب میکنید که چرا این قدر باعجله وتند تند مطلب جدید مینویسم . برای اینکه می خوام نوشته هام بروز بشه و هرروز خاطراتش را بنویسم الان که این مطلب را مینویسم حدودا کیمیا ۱۳ ماهه است و کلی از خاطراتش را ننوشتم برای همین خیلی سریع و سعی می کنم نوشته هارا به روز کنم.

 

۳۱ فروردین :

خلاصه کیمیا وارد ۵ ماهگی شده بود و و شیرین ترین کاری که او در این روز انجام داد  قایم شدن بود و پریدن توی بغلم بود وقتی صداش میکردی سریع قایم میشد و با پاهاش می خواست از کولت بالا بره . دلم برای امیر حسابی تنگ شده بود و می خواستیم با بابا و مامانم بریم قشم ولی امیر گفت : این جا هوا خیلی گرمه و بچه گرمازده میشه خودم سعی میکنم در اولین فرصت بیام اصفهان .

۵ اردیبهشت : کیمیا اصوات مختلفی از خود در می اوردصواتی مثل :  ما    ما    د د       ن ن

امیر از ۹ اردیبهشت تا ۱۲ اردیبهشت به اصفهان امد خوش موقع اومد چون عموی امیر هم همون موقع بعد از ۴ سال از کانادا اومد و همه دور هم بودیم وقتی امیر می خواست بیاد رفتم راه اهن دنبالش و کیمیا بدون اینکه غریبی کنه به بغلش رفت و توی ماشین هم توی بغلش بود سرش روی سینه باباش بود و حرفهاش را خوب گوش میداد انگار به ارامش خوبی رسیده بود

توی این مدت کار خیلی قشنگی کرد کاری که من خودم عاشق این کار بودم و اینکه شصت پاش را میکرد توی دهانش اون کوچولوی ناز مثل یک خرس پاندای تپل به پشت می خوابید و با تمام نیرو شصت پاش را میذاشت توی دهانش .یک کار جدید دیگه اینکه امیر سوار روروکش کرد وروی سرامیک اشپزخانه یادش میداد چه کار کنه خیلی خوشش اومده بود بعد هم که یاد گرفت بردش توی حیاط خونه وحیاط هم غرق گل بود و کیمیا چشمش دنبال پروانه ها وگنجشک ها بود توی همون روزها سوار موتورش هم شد و خیلی خوشش اومد همیشه با امیر کارهای جدید را تجربه میکرد .امیر لباس رکابی می پوشندش و با یک شورت می بردش توی حیاط باهاش بازی میکرد تا بدنش افتاب بخوره و باهم پروانه ها را دنبال میکردن.خیلی خوش میگذشت .

خاتونم وقتی میگم خانواده واقعا این را درک کن که من لذت تمام زندگیم این بود که دیدم تو با بابات داری بازی میکنه و بابا مثل پروانه که دور گلش می چرخه دورت می چرخه و من واقعا خوشحال بودم و لذت می بردم .من خانواده خودم را خیلی دوست دارم و عاشق بابام و مامانم هستم چون این جو و صمیمیت را همیشه حفظ کردند و من هم می خوام همین کار را ادامه بدم.  

دوباره روز جدایی رسید و امیر رفت .

۲۳ اردیبهشت :

وروجک دیگه توی روندن   روروکش حسابی مهارت پیدا کرده بود اونروز من سفره را پهن کردم روی زمین و کاسه های ماست را گذاشتم توی سفره و رفتم کمک مامانم که دیدم صدای کیمیا بلند شد وقتی به طرف کیمیا اومدم دیدم تمام سفره با ماست یکی شده بود و پاهاش پر ماست شده بود و اونهم حسابی بهت زده شده بود

۲۷ اردیبهشت :

امروز تصمیم گرفتم با خانواده خودم برم کوه صفه . کیمیا هم برای اولین بار بردمش کوه واقعا اصفهان توی اردیبهشت زیباست هوا عالی بود و جا امیر هم خالی بود کیمیا با تعجب به اطراف نگاه میکرد و بعداز کمی نگاه کردن خوابش برد ولی خیلی عکس گرفتیم ......

 

 

۲۹ اردیبهشت :

امروز کیمیا ۵ ماهش تمام میشد و وارد ۶ ماهگی می شد وزنش کم شده بود بردمش بهداشت و دستور و اجازه غذا خوردن را یک ماه زودتر از موعد به کیمیا دادند چون با شیرمم سیر نمی شد کم کم داشتم خودم را برای سرکار رفتن آماده میکردم و خیلی ناراحت بودم که قرار است دردونه را تنها بزارم و برم .

 

  خرداد :

 

امروز برای اولین بار می خواستم به کیمیا غذا بدم قرا بود فرنی ارد برنج براش بپزم برای همین روز قبل کمی برنج ارد کردم و بعد با کمی نبات براش پختم در روز اول سه نوبن وهر نوبت ۱ قاشق مربا خوری . کیمیا فرنی رادوست داشت به مدت یک هفته این منوی غذاش بود ولی من گاهی فرنی پودر بادام هم براش می پختم اون هم خیلی دوست داشت بعداز ۲ هفته بردمش بهداشت و واقعا راضی بودند و گفتند خوب بهش رسیدی ومن واقعا خوشحال شدم راستی براش لباس دوختم البته من اصلا خیاطی بلد نیستم ولی از عشقی که نسبت به این فینگیلی داشتم براش لباس دوختم این هم عکس

 

۲۷ خرداد :

پنج شنبه بود و قرار بود به تولد شهاب بریم شهاب هم پسر دوست و هم کلاسی دوران دانشگاه هم بود و هم نوه خاله امیر .اون شب به کیمیا که خیلی خوش گذشت ولی شهاب بهانه میگرفت و از مامانش جدا نمی شد ولی کیمیا هم حداکثر استفاده را از کلاه شهاب و تولد او کرد چند تا عکس جالب ....................راستی اون شب خیلی خیلی جای امیرم خالی بود

 

اواخر خرداد :

کیمیا داشت  تلاش میکرد تا بنشیند ولی بعد از چند ثانیه می افتد و وقتی غلطت میزد تلاش میکرد که دست و پاهایش را جمع کند و چهار دست وپا برود هردو کار را می خواست با هم انجام دهد

راستی قرار بود من ۲۱ خرداد به سرکار برم ولی با موافقت مدیر دفتر قرار شد تا اخر تابستان هم کنا ردخمل گلم بمونم و من خدارا خیییییییییییییییییییلی شکر کردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد