کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 15 روز سن داره

دختر یلدا

یک روز پاییزی

1390/8/19 7:07
نویسنده : مامان و بابا
399 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز جمعه بود و من کنار خاتون بودم ووقتی صبح چشمهاش را باز کرد هنوز کتابها از شب قبل بالای سرمون بود برداشت و اومد نشست کنار من و گفت ماما برام بخون ، من هم که دلم می خواست یک امروز را کمی بیشتر بخوابم با چشمهای خواب آلود گفتم مامان حالا کمی بخواب ولی خوابش نمیومد و کاملا سرحال بود .خدارا شکر

یک تکونی بخودم دادم و بلند شدم و گفتم کیمیا میای بریم حمام قبل از اینکه صبحانه بخوریم ، مثل اینکه بدش نیومد و رفت سمت حمام و من هم رفتم ولی متاسفانه وقتی شیر اب را باز کردم!.................

بله .........آب نبود و ماهم برگشتیم و این کاررا گذاشتیم برای بعدازظهر ...........

بعد با کمی آب ذخیره که داشتیم دست و صورتمون را شستیم و آماده خوردن صبحانه شدیم ، مامان زوزه هم جاتون خالی عدسی پخته بود و خیلی هم خوشمزه بود و همه با هم نوش جان کردیم .

سر میز صبحانه تصمیم گرفتیم امروز را بریم گردش ، بنابراین بعد از صبحانه آماده رفتن به بیرون شدیم خبردار شده بودیم آب زاینده رود را باز کردن رفتیم ببینیم حقیقت یانه ..............

هوا نیمه ابری بود و کمی سوز سرما داشت ولی حسابی لباس گرم پوشیدیم      ومن و مامان زوزه و پدر جون و دخملی رفتیم و مینا و بهزاد نیومدند چون امتحان داشتند....توی را توی ماشین هرجا پارک میدید می گفت : مامان پارک ... یعنی اینکه بایستیم و پیاده بشیم ولی براش توضیح دادم که مقصد جای دیگه است و طفلک قبول میکرد ....تا اینکه بالاخره به مقصد رسیدیم و دیدیم ای دریغ از یک قطره آب .........چقد رغم انگیزه وقتی یادصدای زیبا یزاینده رود می افتادم که زیر پل خواجو اب چه هنر نمایی میکرد و صدای دلنشینش آرامش را به افکار ادم هدیه میداد

خلاصه حسابی خوش گذشت و ساعت یک برگشتیم خونه و ناهار آماده کردیم و خوردیم البته خاتون از بس بازی کرده بود توی ماشین خوابش برد و بعداز ظهر بردمش حمام و عصر هم رفتیم خونه دایی جمشید و شب هم رفتیم خونه عمه من ، آخه عروسی پسر عمه ام است و این روزها میریم کمک ، دیشب وسایل مراسم حنابندون را آماده کردیم و کیمیا هم حسابی شیطونی کرد و کل می کشید و وقتی میوه آوردند همه را توی پلاستیک ریخت تا ببرهبرای بابا امیر ،

خیلی از امیر یاد می کنه و هر کاری که با  بابا خاطره داره را یادآوری میکنه ......الهی من بگردمش که دلتنگ باباامیر شده و با تلفن کلی با بابا امیر حرف میزنه و میگه : زود زود بیا

بهش یاد داده بودم که پدر به انگلیسی میشه

dad ووقتی بهش میگفتم : پدر چی میشه :

می گفت : بابا امیر ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان آريا
14 آبان 90 13:15
جيگر دخملم برم كه اينقدر مهربونه و دلش براي باباييش تنگ شده اميدوارم زود زود بابا امير بياد پيشت
مامان آريا
15 آبان 90 12:06
عيد قربان ، پر شکوهترين ايثار و زيباترين جلوه ي تعبد در برابر خالق يکتا بر شما مبارک
مامان رامیلا
16 آبان 90 16:39
____________@@_@__@_____@___________@@@_____@@___@@@@@__________@@@@______@@_@____@@_________@@@@_______@@______@_@_________@@@@_______@@______@_@_________@@@@_______@_______@_________@@@@@_____@_______@__________@@@@@____@______@___________@@@@@@@______@__@@@_________@@@@@_@@@@@@@@________@@______@@@@@@@_______@_______@@@@@@_______@@________@@_____@_____@_________@______@____@_____@_@@_______@@@@_@__@@_@_@@@@@_____@@@@@@_@_@@__@@@@@@@____@@@@@@@__@@______@@@@@____@@@@@_____@_________@@@____@@_________@__________@_____@_________@____________________@_________________@_@_____عیدتون مبارک 1000000000000000 بوس برای کیمیا جون .
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد