یک روز جمعه
جمعه 11 آذر صبح وقتی از خواب بیدار شدی و من را کنار خودت دیدی طبق معمول خوشحال شدی و یک لبخند سر شار از خوشی روی لبهای نازت نشست و بعد بلندشدی اومدی سرت را گذاشتی روی سینه ام و نگاهت را دوختی توی چشمانم و سر انگشت شصتم را بوسیدی و گفتی : مامان مامان بابا امیر
گفتم : هفته ای دیگه میاد
گفتی : مامان شیر شیر
بعد خندیدم بغلت کردم تا تونستم فشارت دادم
بعداز خوردن صبحانه که جاتون خالی شیر برنج بود لباس پوشیدیم تا بریم بیرون هوا به نظر خوب می رسید قرار شد تا با همدیگه بریم جزیره بازی ، همینکه بهش گفتم کیمیا بریم بیرون بدو لباس بپوش ف دوید توی اتاق خاله مینا و کت و کلاه و یک جفت کفش و جورابهاش را اورد و اول جوارهاش را که تازه یاد گرفته بود خودش بپوش پوشید و کلاهش را هم سرش گذاشت و با عجله گفت : بریم بریم
بعداز تکمیل لباسهاش راه افتادیم طبق معمول توی ماشین خوابش برد وقتی رسدیم بیدارش کردم ولی متاسفانه به علت ایام سوگواری تعطیل بود و من هم بردمش لب زاینده رود که الان دیگه واقعا زاینده رود بود و پر از آب بود
و پرنده هاروی اب به طنازی بودند و واقعا چه سکوتی کنار رودخونه حاکم بود و فقط صدای پرنده ها میومد
خلاصه کمی کنار اب نشستیم و بعد بردمش پارک تا کمی بازی کنه ولی هوا سرد و وسایل هم سر سرد ولی با این حال بچه ها بازی میکرد . توی این عکس کیمیا خودش خواست از این پله ها بره بالا ، او استاد ولی دید نمیشه . وبعد بهش گفتم کرال ( چهاردست و پا ) برو و اونهم همین کار را کرد و سعی میکردم از کلمات انگلیسی که یاد گرفته استفاده کنم تا ملکه ذهنش بشه .
خیلی بازی نکرد ، بیشتر ایستاده بود و بقیه را نگاه میکرد بردمش سوار الاکلنگش کنم وقتی سوار شد نور خورشید تابید توی چشمش اومد پایین و گفت :
مامان SUN اوخ ( خورشید اذیت میکنه )
بعداز اون درخواست به به کرد وگفتم : چی می خوای و بچه های پارک هم که همه پفک به دست بودند ، گفت : پپک
گفتم : نه ،ذرت
گفت : باشه و خندید
بعداز خوردن ذرت به خونه برگشتیم توی ماشین خانوم هوس شیر کرد و من را مجبور کرد که یک گوشه از خیابو ن توقف کنم و بهش شیر بدم ، همون موقع هم بابا امیر زنگ زد و من هم گوشی را گذاشتم در گوش خاتون تا باباش نصیحتش کنه وهرچه بیشتر باباش میگفت : شیر نخور و........اون بیشتر خودش را به من می چسبوند و می گفت : من شیر بخور م
بعداز ظهر رفتیم خونه عمه آش نزری بپزیم جاتون خالی آش را پختیم و کیمیا هم با مهشاد و شیوا بازی کرد و بعد هم برگشتیم و بردمش حمام ، توی حمام یادگرفته بود آخر کار که می خواد بیاد بیرون آب کمی سرد بخورد ولی این دفعه بهش ندادم و اون التماس میکرد ، مامان اوچولو ( کوچولو )
بعداز حمام می خواست نماز بخو نه و مقنعه را برداشت و سرش کردو..
و خلاصه ساعت 12 شب رضایت دادند بخوابند .
الهی همیشه شاد باشی و سرحال
قربانت مادر