کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/3/23 12:02
نویسنده : مامان و بابا
297 بازدید
اشتراک گذاری

بعداز برگشتن از چادگان سر را اومدن به خانه کمی گلابی خریدیم چون فصل گلابی بود و دختر من هم که شکمش طی این سه روز اصلا کار نکرده بود و این یکی از مشکلات دختر من بود که شکمش یبوست داشت و پیش دکترهای متفاوتی بردمش ولی هیچ کدام این را مشکل ندانستند و من فقط از نظر غذایی می تونستم بهش کمک کنم تا اذیت نشه که گلابی یکی از این گزینه بود . خلاصه بعداز برگشتن بخ خونه حسابی خسته  بودیم و هیچ چیز جز استراحت مناسب حالمان نبود اما از خانه مامانم زنگ زدند که مهمان دارند و ما هم باید بریم اونجا چون می خواهند کیمیا را ببینند دوباره ساک کیمیا را بستم  رفتیم خانه بابام .

 

20/5/89 :

یه چیز جالب کیمیا دستش را به مبل می گرفت و می ایستاد وکلی ذوق خودش را میکرد . توی این ماه من شروع کردم به کیمیا سرلاک خرما وگندم غنی شده دادم خیلی دوست داشت من سرلاک را با شیشه روزی یکبار به عنوان میان وعده به کیمیا می دادم اون میوه هندونه دوست داشت و هلو وانگور اما می ترسیدم خیلی انگور بخوره ولی اون می خورد .

27/5/1389:

یه خبر جدید .............................بالاخره دختر ما هم دندون دار شد . اون شب برای چشم روشنی رفته بودیم خانه دایی سعید اونجا 2 عروسک پت و مت بودند که کیمیا خیلی از اون دوتا خوشش اومده بود یک لحظه در حال بازی کردن با عروسکه داشت روی زمین غلت می خورد متوجه یک مروارید کوچولو توی دهنش شدم از ذوق داد زدم دندون در اورده بود اما .......................برعکس همه بچه ها که ازپایین دندون در میارند اون از بالا دندون در اورده بود خیلی عجیب بود .ما که دلیلش را نفهمیدیم . البته خیلی دنبالش گشتم اما چیزی علمی پیدا نکردم همش خرافات قدیمی بود.

این هم یک عکس از مرواریهای داخل صدف :

6/6/1389:

خلاصه روزها می گذشت تا اینکه به  برنامه سرکار رفتن من نزدیک میشدیم چند دوره آموزشی جدید بود که باید می گذروندم برای اولین بار روز 6 شهریور ماه که برای کلاس رفته بودم از صبح ساعت6 تا ساعت 12 که برگشتم با بابا امیر بود صبح زود غذاش را پختم و برنامه قطره و صبحانه را برای امیر توضیح دادم و رفتم آخه من برای اشتهای کیمیا به اون قطره ویتانا میدم خیلی موثر بود البته از 6 ماهگی بهش دادم . سر کلاس همه حواسم پیش وروجکم بود چند بار اومدم بیرون و زنگ زدم و جویای احوالش شدم که خدا را شکر روبراه بود .

13/6/1389:

قبلا برای چنین روزی برنامه ریزی کرده بودیم . اگه گفتید چه روزی .........................؟؟؟؟؟

بله ....اولین مسافرت کیمیای من  به شمال . جای همتون خالی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت . فقط با عکس می تونم براتون توضیح بدم که کیمیا چه کرد .روز اول که دریا  رادید می خواست پرواز کنه از ذوق حرکت موجها اون هم به وجد می اومد . گذاشتم روی ماسه کنار ساحل که ناگهان موجی اومد و زیر پاش را خالی کرد کمی ترسید ولی نه خیلی چون دوباره ذوق نشستن  روی ماسه هار را داشت چون اونا را چنگ می زد و می برد سمت دهانش ولی من خیلی حواسم جمع بود ولی خیس اب شد بقیه ماجرا  را فقط عکس ببینید :

 

شمال ما 7 روز طول کشید وحسابی خوش گذشت البته موقع برگشتن  به خونه بیرون ویلا یک عدد نارنگی نرسیده کیمیای من را مسموم کرد و توی راه 2 بار حالش بهم خورد چون پوسته نارنگی را گاز زده بود.

 

206/1389:

امروز به روایت شناسنامه ام که 4 ماه بزرگتر از خودمه تولدمه . پس تولدم مبارک .

25/6/1389:

امروز عروسی دختر دایی امیر . شب قراره بریم عروسی ومن کیمیا را بردم آرایشگاه تا موهایش را مرتب کنه و شب لباسهای خوشکلش را بپوشه و بره عروسی .

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

الهی مادر همیشه به جشن و شادی باشی .ان شا اله یک شب توی لباس عروسی ببینمت. یک روز مثل من مادر بشی و یک دختر گل مثل خودت نصیبت بشه . یعنی منو بابا امیر  اون روز را می بینم ؟

ان شا اله

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

26/6/1389:

امروز تولد دایی بهزاد و ما خونه مامانم براش جشن تولد گرفتیم همه فامیل بودند کیمیا هم که عاشق جشن بود تا بادکنکها رادید طبق معمول ذوق کرد اون خیلی قشنگ چهار دست و پا همه جا  را دور میزد و هر کج لازم بود می ایستاد .روز خوبی بود .

27/6/1386:

و اما بالاخره روز سر کار رفتن من هم فرا رسید خیلی عذاب وجدان داشتم چون امیر هم می خواست  بره قشم و دخترم تنها بود ولی چاره ای نبود صبح همه وسایل و ناهارش را اماده کردم و رفتم آخ امیر 30 شهریور بلیط داشت و این چند روز را می تونست پیش کیمیا بمونه. صبح ساعت 6 رفتم ساعت 2.30 برگشتم وقتی برگشتم چهار دست و پا اومد پیشم و گریه کرد و بعد با دکمه های مانتو من بازی کرد وقتی بهش گفتم مامان شیر می خواهی با اشاره سرش را تکون دادم واقعا ناراحت شدم که پاره تنم این قدر بغض داشت .

 30/6/1389 :

 

امیر ساعت 3.30 بعد از ظهر بلیط برگشت به قشم  راداشت . خدا به همراهش وقتی میرفت مثل همیشه ناراحت بود اما صبور .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد