کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 13 روز سن داره

دختر یلدا

بازگشت

1390/11/17 8:54
نویسنده : مامان و بابا
1,259 بازدید
اشتراک گذاری

 

کیمیا توی قطار حسابی خوشحال بود چون کوپه خانوادگی بود و ماه بسیار راحت بودیم  وقتی برای کیمیا میگفتم داریم می ریم پیش بابا امیر میگفت نه بابا امیر کار . درس .

اون شب ساعت 11 خوابید و صبح وقتی چشمامون را باز کردیم توی بندر بودیم خدا را شکر کالسکه اش را برده بودم و خیلی راحت بودم بعد سوار کشتی شدیم و رفتیم به سمت قشم باور کردنی نبود 20 دقیقه طول کشید تا برسیم وقتی رسیدیم خود امیر هم تعجب کرد اخه ما ساعت 8 توی قشم بودیم و امیر انتظار ساعت 12 را می کشید یکی از دوستانش اومدند دنبالمون و مار به پیش امیر بردند همینکه در ماشین را باز کردم دیدم امیر اونجا ایستاده و کیممیا را بغل کرد کیمیا اول متوجه نشد باباامیر چون از پشت بغلش کرد ووقتی دیدش تعجب کرده و چند دقیقه توی تعجب بود ...

خونه ای را که امیر برامون در نظر گرفته بود نزدیک بازار ستاره قشم بود و سر کوچمون یک مسجد بود که از  اهل سنت بود بسیار زیبا ساخته شده بود

صبح همون روزیکه رسیدیم هنوز خونه مسافر داشت برای همین اول رفتم با یک دردسری بلیط برگشت گرفتم که اخر هم اسم من ر ااز لیست فراموش کرد و توی یک کوپه دیگه برام بلیط رزرو شد و بعد رفتیم توی بازار تا خونه خالی بشه همینکه رسیدیم توی بازار کیمیا گفت مامان دودو ( دوربین ) بده عکس بگیریم و این هم یکی از عکسهاش ...

بعداز استراحت کوتاه و ناهار که جاتون خالی همبرگر خوردیم و کیمیا هم برای اولین بار طعم همبرگر را چشید چون ناهارش اماده نبود و گرسنه اش هم بود رفتیم پارک روبروی خوابگاه بابا امیر ، کیمیا موقع رفتن ایستاد بین من وامیر و دستش را دراز کرد اول دست امیر را گرفت و بعد دست من و گفت  : بابا مامان هست 

بهش گفتم : دیگه علی کوچولو مامان باباش نیست

خندید

خیلی خوشحال بود خیلی  خیلی 

و فهمیدم که اگرچه دوری باباامیر زیادبهانه نمی گیرد ولی از ته دل دوست داره سه تایمون باهم باشیم ..

به امید اون روز

بعداز پارک رفتیم توی بازار در یک مغازه اسباب بازی فروشی ایستاد و یکی از اسباب بازیها را بداشت ازش خواستم اون را بزاره چون مناسبش نیود اونا گذاشت و یکی دیگه برداشت یک اردک برداشت بهش گفتم : خانومی اونا توی خونه داری برو توی مغازه یکی دیگه بردار

رفت توی مغازه و با خوشحالی با یک اسکوتر برگشت و من هم براش خریدم

دیگه توی پوستش نمی گنجید حتی حاضر نیود اقای فروشند ه بزاردش توی کارتون و سریع کارتنش را که سنگین بود برداشت و رفت سوار کاسکه اش شد و اصرار داشت اسکوترش هم بغلش باشه و همچنین علی( عروسکش )   هم باشه  و گفت : بریم خونه  من بازی 

اخه قبل در خونه بابا سسن با سنا دختر همسایمون با اسکوترش بازی کرده بود و بلد بود چه کار کنه

وقتی رسیدیم خونه سیع به بابا امیر گفت : پیچهاش را درست کنه و سوار شد و بازی کرد و شب کنارش با علی خوابوندش و پتو کشید روش تا اسکوترش بخوابه .و کسی حق نداشت دست بزنه و همش میگفت :  مامان من اینا دوس 

 

خانومی همینکه کمی خسته می شد میگفت : مامان  من ذرت  و بخ بخ   ( به به)

اینجا یک ستاره دریایی زیر سنگها گیر کرد بود و بابا امیر نجاتش داد ....

تمام هستی من ....

اینجا موزه ژئو قشم بود و شانس ما همون روز داخل موزه فیلمبرداری میکردند و یک برنامه مستند می ساختند ولی رجوری بود من هم عکس گرفتم ....

اینجا من حالم خوب نبود و به قول معروف دریا زده شدم چون کشتی خیلی یواش می رفت و یک ساعت و ربع روی دریا بودیم و داشتم از استرس می مردم چون بیش از حد ظرفیت مسافر سوار کرده بود و چند روز قبلش یک کشتی غرق شده بود ومن هم هم برا یخودم و هم برای دخملی جلیق اماده کرده بودم

اینجا صبح قبل از رسیدن به اصفهان کیمیا از خواب که بیدار شد حالش بد شد و من برای اینکه نک بدنش تامین بشه پفک براش خریدم ....

سفر ما هم به اخر رسید و با یک عالمه خرید برای خاتون به خونه برگشتیم و اینجا خانومی در حال تشکر از خداست به خاطر این همه لطف ....

راستی کیمیا خیلی صلوات می فرسته و هر کاری می خواد انجام بده اولش صلوات می فرسته واگه کار بدی هم انجام بدی صلواتش را محکمتر می فرسته البته نصفه نیمه ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد