کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 15 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/3/28 8:06
نویسنده : مامان و بابا
280 بازدید
اشتراک گذاری

۱/۱۰/۱۳۸۹:

 

امروز یادگرفته بود وسایل را زیر پاهایش قایم کنه و به ما میگفت پیداش کنید و قبل از اینکه ما پیداش کنیم خودش بهمون نشون میداد

۲/۱۰/۱۳۸۹

امروز عصر به خانه مامان جون خودم رفتیم خونه مامان جونم از اون خونه های قدیمی . یک آینه قدیمی روی طاقچه اش داشت کیمیا قبلا توی بغلم اون را دیده بود و خوشش اومده بود  الان می خواست خودش ببینه قدش به طاقچه نمی رسید یک پشتی از کنار دیوار کشید و گذاشت زیر پاش و رفت روش ایستاد باز هم قدش نرسید می خواست پشتی دوم را برداره و بره روش که دیدم دیگه داره خطر ناک میشه رفتم بغلش کردم و آینه را نشونش دادم اون هم به جای تشکر یک بوس به من داد

۳/۱۰/۱۳۸۹:

صبح جمعه بود و وقتی از خواب بیدار شد بردمش پارک می خواست سرسر را برعکس بالا بره این هم عکس

بعد از ظهر جمعه بود و با خانواده رفتیم خانه یکی از اقوام وقتی وارد خانه شدیم کیمیا خیلی مودب کنار دست من روی مبل نشست و اصلا تکون نمی خورد خیلی عجیب بود وقتی موقع پذیرایی رسید ظرف شیرینی را جلوی من تعارف کردند ولی از جلوی کیمیا گذشتند و تعارفش نکردند یک نگاه معنی داری به من انداخت و زل زد به اون خانمی که شیرینی تعارفش نکرده بود دیدم ناراحت شد ه خانم را صدا زدم واز اون خواهش کردم خودش به کیمیا شیرینی تعارف کرد و کیمیا به تلافی این کارش یک شیرینی بزرگ برداشت و در پذیراییهای بعدی میوه و شکلات تعارفش کردند و اون خوشحال بود و بعد خجالت را کنار گذاشت و شروع به شیطونی کرد .

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

 

 

۴/۱۰/۱۳۸۹:

امروز یادگرفته بود کلید لامپها را روشن و  خاموش میکرد و ذوق میکرد

راستی الهی بمیرم اخر شب که رفت بخوابه دماغش خورد سر زانوی من و خون افتاد و خیلی گریه کرد

الهی من فدای این دختر ولی زود اروم شد از بس این دختر ماه

۵/۱۰/۱۳۸۹:

کیمیا خیلی کتاب دوست داشت و کارهای را می تونست انجام بده و داخل کتاب میدید را تقلید میکرد مثل سلام کردن با دست و انداختن حلقه داخل میله و تشابه بین اجسام مثلا می دونست توی یک صفحه کتاب چند تا ماشین است و با دست به تمام ماشینها با رنگه و مدلهای مختلف اشاره میکرد

 

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 موقعی که کیمیا 4 ماهه بود

 

4 ماهه من



 

راستی اون می خواست خودش لباسش را از سرش بیرون بیاره یا  زیپ را بالا بکشه یا استین لباسش را خودش توی دستش کنه و گاهی اوقات که می خواست یقه لباس را خودش بپوشه می انداخت دور گردنش و از این کار کاملا راضی بود

۷/۱۰/۱۳۸۹"

یک خبر جدید بدون اینکه متوجه بشم دختر نازم دندون اسیاب سمت راست بالا در اورده بود چون اصلا ناراحتی نداشت و از بس من را ترسونده بودند که دندونهای اسیاب بچه را خیلی اذیت میکنه  و مادرم گفته بود که من خودم که می خواستم دندون اسیاب در بیارم تا دم مرگ رفته بودم

راستی امروز خانمی یاد گرفته بود دوربین عکاسی را روشن وخاموش کنه و عکسها را عقب و جلو کنه

 

۱۱/۷/۱۳۸۹:

امروز صحنه خنده داری دیدم نشسته بودیم تلویزیون تماشا میکردیم که دیدم کیمیا رفت پشت تلویزیون و دوباره برگشت توی تلویزیون نگاه کرد ودوباره رفت پشت تلویزیون و بعد با عصبانیت شکایت کرد و با اشاره به تلویزیون دنبال آدمه می گشت

و یک چیز دیگه کیمیا شکلات دوست داشت و من می خواستم شکلات نخوره . برای همین با خرماو پودر سرلاک و کنجد براش شکلات درست کردم و پیچیدم توی کاغذ شکلات و دستش دادم اول خوشحال شد و گرفت بعد نگاهی به من کرد و شکلات را انداخت و گفت : اه    و نخورد

و این هم اخر شب خانم ُهمه خواب بودیم و کیمیا خوابش نمی برد و من هم خسته بودم دراز کشیدم و یک لحظه دیدم نیست  و لامپ سالن روشن شد........... بله  خانمی رفته روی مبلها لامپ را روشن کرده بود و نشسته بود می خندید و من هم خندم گرفت و همه بیدار شدند

۱۲/۱۰/۱۳۸۹:

 

محبت خانم گل کر
ده بود و وقتی بهش میگفتم کیمیا از دستت نارحت شدم می اومد صورتش را می چسبوند به صورتم و دستم را می کشید وبوسم میکرد البته اگر واقعا کارش به نظر خودش اشتباه بود این کار را میکرد ولی اگه کار اشتباهی میکرد البته از نظر ما اشتباه بود و ایراد میگرفتم ولی از نظر خودش اشتباه نبود اصلا به  حرفم توجه نمی کرد ..............البته بعضی ایراد های من هم بی جا بود

۱۴/۱۰/۱۳۸۹:

امروز به روایتی خیلی صحیح تولد بود تولد اصلی من امروز بود که خواهر گلم واقها من را سوپرایز کرد و جای خالی امیر را برایم پر کرد و جشن قشنگی گرفته بود و دخترم هم حسابی شلوغ کرد

 

۱۷/۱۰/۱۳۸۹:

عصر جمعه بود و من سیب آوردم بخوره اصلا با میوه جور نبود سیب را براش رنده کردم و می خواستم بدم بخوره دیدم رنده و سیب را از دست من گرفت و یک سیب هم برداشت و شروع به رنده کردن کرد /

این بلا فقط تقلید میکرد ولی درست غذا نمی خورد

۱۸/۱۰/۱۳۸۹:

یک اتفاق بد ف دختر ماهم اسهال گرفت اون هم اسهال خونی ُ حال عمومی اش خوب بود و اصلا نشون بیماری نبود ولی اسهال داشت و اونهم اسهال خونی خیلی نگرانش بودم بردمش دکتر و کلی شربت و دارو داد ولی بهش ندادم و فقط محلول او ار اس بهش دادم البته همون را هم نمی خورد بزور بهش میدادم فقط دوغ را خوب می خورد و غذا هم فقط شیر می خورد  تا چهار روز این برنامه ادامه داشت والبته آزمایش ادرار و مدفوع گرفتم و متوجه شدیم روده اش عفونی شده و یک چیز آلوده خورده که خودم حس زدم دست به خاک گلدون زده و به دهنش برده و این مصیبت دچارش شده

خلاصه این روزهای بد گذشت و حال دختر گلم خوب شد ولی الهی مادر به فداش که با این اسهالی که داشت اصلا من را اذیت نکرد و غر بزنه فقط خودش اذیت بود

بعد از این چند روز بردمش حمام دیدم سرش را گذاشته توی وان حموم و داره اب می خوره که عصبانی شدم و براش مریضی اش را توضیح دادم و اون هم خوب گوش میدادو کارش را تکرار نکرد

۲۲/۱۰/۱۳۸۹:

خیلی دختر مهربونیه امروز یاد گرفته بود با عروسکهاش  بازی کنه حوله بر میداشت می پیچید دور پاهای عروسکش  و بالاش می انداخت شیرش می داد و بغلش میکرد پشتی می ذاشت و می خوابوندشونو وقتی گرسنه می شد می اومد بغلم و دست میکرد توی یقه من و سرش راتند تند تکون میداد و بوسم میکرد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

راستی کیمیا اعضای بدنش را می شناخت چشم ، گوش ، ناف و شکم و دست وپا

۲۳/۱۰/۱۳۸۹:

امروز برای اولین با دمپایی پاش کرد و راه رفت خیلی خوشش اومده بود ولی از پاش در می اومد

خونه زن دایی ام بودیم شله زرد نزر داشت کیمیا هم خیلی دوست داشت

۲۵/۱۰/۱۳۸۹:

اولین برفی که کیمیا دید خیلی ذوق کرده بود که برف می اومد سمش را هم زود یادگرفت و می رفت پشت پنجره بالکن می ایستاد و حیاط را که سفید شده بود نگاه میکرد  من کمی دونه برای کبوتر ها ریختم توی بالکن و اون هم به تقلید من این کار را کرد و بعد از چند ساعت که کبوتر ها اومدند دونه ها را بخورند از پشت شیشه او نها را نگاه میکرد واین هم عکس ....

دختر نازم را وقتی می گفتم تو عزیز مامانی . خودش هم دستش را به سینه میزد و با سر تایید میکرد و وقتی می خواست التماس کنه برای انجام کاری سرش را می ذاشت زمین و می گفت :ماماما 

۳۰/۱۰/۱۳۸۹:

امروز کلمه (( نه )) و کلمه (( این )) را یادگرفته بود

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد