کیمیا و بازیهاش
کیمیا عاشق اتاقش ، این مدت که خونه خودمون بودیم همش توی اتاقش بازی میکرد و به همه جا سرک میکشید
این عکس سیمسون و باباش که بابا امیر برای کیمیا خریده و این عکس را اخرین شبی که پیش ما بود و فرداش می خواست بره قشم انداخت اون شب کیمیا توی اتاقش نمیومد و میگفت گرگ توی اتاقم هست و حاضر نبود یک قدم جلو بیاد و فقط التماس میکرد که ما هم از اتاق بیایم بیرون ، تعجب کرده بودیم
چون تا عصر توی اتاقش بازی میکرد و یک دفعه نظرش برگشت ، منو امیر هم رفتیم توی اتاقش و شروع به تعریف از اسباب بازیهاش کردیم تا جذب بشه ولی خیلی سمج ایستاده بود و گریه میکرد
توی سالن و با دست به من اشاره میکرد که بیام بیرون و توی اتاقش نمیومد
بعددیدم داره اذیت میشه رفتم باهاش صحبت کردم وفقط با دست اشاره میکرد که گرگ توی اتاقم است و من اتاق دوس ندارم ، من هم بهش گفتم حالا میرم این اقا گرگه را میکشمش و می ندازمش بیرون و پشه کش را برداشتم و رفتم توی اتاق و متوجه شدم شایداز جای جورابی که شبیه گرگ می ترسه و عروسکش گرگ بود می ترسه برداشتم و توی کمدش قایمش کردمو ازش خواستم بیاد توی اتاقش و اونهم به من اعتماد کرد و اومد توی اتاق و گفت : مامان گرگ رفت ومن و باباش توضیح دادیم گرگ توی جنگل زندگی میکنه و پیش ما نمی یاد و لی یک دفعه گفت : توی کمد و من بغلش کردم تا توی کمد را نشونش بدم و با اشاره به امیر گفتم شما سریع جا جورابیش را بردار و من کمد را باز کردم و گفت : نیست و خندید و شروع به بازی کردن
و عکس گرفتن کرد
جمعه عصر 21 بهمن امیر رفتش اصلا حال رفتن نداشت و دلش می خواست بمونه ولی چاره ای نبود ...ومن رسوندمش راه اهن
و کیمیا پیش عمه مینا و مامان صدیق موندش ،اخه اونا خونمون بودند و طبقه بالا تعمیرات داشت و همه پایین بودند . عصر کمد اتاق کیمیا را ریختم بیرون و کیمیا از توی کمد اینا پیدا کرد و شروع به بازی کردن کرد
یادی از گذشته ....
این را هم از توی کمد بابا امیر پیدا کرد و وقتی بهش گفتم برو بذارش روی میز ت و درس بخون اومدم دیدم گذاشته وخودش زده به برق و داد میزنه من درس من درس
خلاصه شب را خونه خودمون همراه عمه و باباجون و مامان جون و عموها موندیم و شنبه هم که تعطیل بود (22 بهمن) .و عصر شنبه رفتیم خونه باباسسن ووقتی رسیدیم اونجا عمه و فرشته و میترا و... خلاصه همه بودند و بابا سسن طبق معمول دست به یک تغییر در منزل و دکوراسیون زده بود کیمیا هم که همه جا را به هم ریخته دید از فرصت استفاده کرد و حسابی به همه جا سرک کشید و بعد هم کمک کرد و همراه بقیه کمک کرد تا جعبه های داخل کمد را جایگزین کرد و خیلی خوشحال بود که داره کمک میکنه و درحین بلند کردن وسایل می گفت : یا علی و اگه خیلی سنگین بود صلوات می فرستاد وهمه از دست کارهاش می خندیدند و حسابی همه را سرگرم کرده بود و بعداز شام هم اصرارا که من ظرفها را بشورم
و این کار را هم کرد و کمک کرد وخلاصه حسابی خسته شد ولی موقع خواب سه دور کتابش را خوندم خودم خوابم برد ولی اون نخوابید تا اینکه دیدم رفته بغل خاله مینا خوابش برده و مینا داره میاردش توی رخت خوابش .