کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 14 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/3/23 12:11
نویسنده : مامان و بابا
287 بازدید
اشتراک گذاری

۴/۱۱/۱۳۸۹:

 

امشب خونه عمو عباس رفتیم مهشاد وشیوا هم بودند کیمیا با اونا بازی میکرد پشت پرده قایم میشد تا بیاند پیداش کنند و قبل از اینکه پیداش کنند از لای پرده بیرون می اومد و شروغ به خندیدن میکرد خونه عموم یک اکواریوم بزرگ بود و پر از ماهی بزرگ بودن کیمیا  نگاه کردن به ماهی ها را دوست داشت و به اونا غذا می داد .

کیمیا عکس سگ را توی کتاب دید و به جای کلمه سگ  کلمه دگ را استفاده میکرد اون وقتی سی دی های خاله ستاره را می دید با عروسکهای توی سی دی قایم باشک بازی میکرد و پشت تلویزیون قایم می شد و روی دسته مبلها اسب سواری میکرد اون به حیوانات علاقه عجیبی داشت

۷/۱۱/۱۳۸۹:

اشب قصد سفر به قشم را داشتیم وشب ساعت ۱۲ راه افتادیم با خانواده خودم بودیم کیمیا توی ماشین خوابید و حدود ساعت ۳ نصف شب بود که بیدار شد چون جاش برای غلط زدن تنگ بود بیدار شد و به ستاره های اسمون نگاه میکرد چون واقعا توی جاده بدون نورهای مصنوعی شهر اسمون زیبا بود و پر از ستاره بود

فرداصبح توی راه و توی ماشین غر میزد مثل اینکه حالش خوب نبود فکر کردم گرسنه است تخم مرغ اب پز داشت دادم خورد دیدم بدتر شد و تا اینکه حالش بد شد و بهم خورد تا راحت شد الهی من فداش بشم بچه ام رنگش پردیده بود خیلی ترسیده بودم ولی به خیر گذشت و خدا را شکر بهتر شد و ما به راه ادامه دادیم و ساعت ۳ به بندر رسیدیم و ما با ماشین روی لنج رفتیم کیمیا می خواست از ماشین بیاد بیرون و مرغهای در یایی را ببینه مه بالاخره موفق به این کار شد و این هم عکس ....

 

 

وارد قشم که شدیم توی راه شتر ها را دیدیم که وسط جاده ایتادند و نزدیک بود به اونا برخورد کنیم ولی کیمیا از دیدن شترها ذوق زده شده بود . خلاصه  به سوی اون خونه ای که امیر برامون اجاره کرد بود رفتیم جای خوبی بود و چشم انداز به دریا داشت ولی طبقه سوم بود و اسانسور هم نداشت  ....

بالاخره دیدار ها تازه شد و پدر و دختر هم را دیدن و اصلا غریبی نکرد و مثل اینکه اصلا از اون دور نبوده ولی غریبی هم نکرد اما من که از دلش خبر نداشتم

فردای اون روز رفتیم به سوی دانشگاه امیر و با دوستان  امیر ملاقاتی داشتیم و بعد از اون به سوی بازار رفتیم  ما کالسکه کیمیا را برده بودیم و کمک بزرگی بود چون هم خودش راحت بود و می خوابید و هم من و امیر راحت خرید میکردیم سرلاک با اب هم برده بودم وقتی گرسنه می شد براش درست میکردم می خورد وگاهی اوقات هم از کالسکه پیاده می شد و پشت ویترین یک مغازه می ایستاد و بالاخره یک چیزی می خواست و یا سبد کالاهای مغازه که بیرون بود بهم می ریخت

یک بار پشت مغازه یک توپ دید وایستاد و گفت من این را می خوام من و امیر به حال خودش رهاش کردیم و رفتیم ولی از دور حوتاسمون بهش بود خیلی سمج بود حدود ۷ الی ۱۰ دقیقه اونجا بود دیگه داشتیم خسته می شدیم  که دیدم  راه افتاد توی بازار و رفت سراغ یک آقا و خانم که پشتشون به کیمیا بود و داشتند وترین یک مغازه را می دیدند رفت کنارشون و دستش را به پای اقای که ایستاده بود زد و دستاش را برد بالا که بغلش کنند که دید ما نیستیم دستاش را اورد پایین وایستاد . من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم بغلش مردم و بوسیدمش .........(خیلی سمجی مامان )

این ها هم عکسها ی قشم :....

۱۱/۱۱/۱۳۸۹"

امروز روز اخری بود که قشم بودیم وسایلی را خریده بودیم جمع کردیم و بعداز ظهرش راه افتادیم و دوباره با ماشین رفتیم روی لنج اون روز دریا طوفانی بود و باد زیادی می اومد و کیمیا هم می خواست بره بیرون وقتی رفتیم بیرون و رفتیم بالای بالا لنج ناخدای کشتی مار دید و چون باد می اومد ما را دعوت کرد داخل کابین کشتی و کنار خودش و کیمیا با ناخدا عکس هم گرفت ....

 

 

اون شب بارونی بود ما از جاده بندر باس به سمت اصفهان راه افادیم عجب جاده پر خطری بود  ولی بالاخره به کرمان رسیدیم . ساعت ۱۲ شب بود که به علت بدی هوا یکی از دوستان امیر محبت کردند و ما را به خانه شان در شهر بابک دعوت کردند خیلی دیرموقع بود ولی رفتیم و بسیار زحمت کشیده بودند کیمیا هم اون ساعت شب بیدار بود و اصلا باهاشون غریی نکرد و تازه مشغول بازی بود و ساعت ۴ بود که خوابیدیم و صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و به سمت اصفهان راهی شدیم بازهم هوا بارونی و برفی و تگرگی و..... خلاصه همه چیزاز اسمون اومد تا ما رسیدیم خونه .

امیر با دوستش موند تا با هم برگردند اصفهان . ومن رفتم خانه ووقتی ورد خونه شدم کیمیا دوید به سمت اتاقش . اتاقش را خیلی دوست داشت

 

۱۵/۱۱/۱۳۸۹"

امروز کلمه (( دایی )) را می گفت وقتی می گتی : تو عزیز کی هستی .  می گفت : دایی 

البته این را دایی بهزاد باهاش تمرین کرده بود

۱۸/۱۱/۱۳۸۸:

امروز با دستهاش می رقصید و دست میزد.  راستی کیمیا هرشب  با من مسواک میزد و وقتی من می رفتم مسواک بزنم در دستشویی را باز میزاشتم اون هم می اومد دم در دستشویی می ایستاد و از مسواک زدن من تقلید میکرد .

۲۰/۱۱/۱۳۸۹:

راستی کیمیا برای انجام هر کاری اجازه میگرفت البته کارهای که در حیطه اختیار دیگران بود و مخصوصا وسایل دیگران از شخص اجازه میگرفت اما منظر جوابش نمی موندو کارش را انجام می داد .

و خودش قاشق را دست گرفت و غذا خورد و چون خوب می خورد من این اجازه را بهش می دادم البته ریخت و اش و کثیف کاری زیاد بود .

۲۳/۱۱/۱۳۸۹"

امروز عصر با امیر بردمش پیش دکتر و گوشهاش را سوراخ کردیم  ماشا الله عجب زوری من که نتونستم کنترلش کنم ولی الهی فداش بشم  خیلی گریه کرد نه به خاطر درد گوشش به خاطر اینکه من از پیشش بلند شدم و رفتم چون دل دیدن اشکهاش را نداشتم ولی بالاخره کار انجام شد البته به سختی

راستی اون روز کیمیا برای اولین بار کله و پاچه خورد و دوست داشت

 ۲۴/۱۱/۱۳۸۹:

کیمیا یادگرفته بود هر موقع می خواست شیطنت کنه می اومد دست مرا می گرفت و می برد که کارش را انجام بده این کارش یعنی اینکه جای برای ایراد گرفتن و منع این کار نمی ذاشت و در واقع خودم را هم در این کارش شریک میکرد .

الهی  یاد گرفته بود دور خودش بچرخد  و این قدر می چرخید که کنترلش را از دست می داد و بخش زمین می شد.

 راستی کلمه دست نزن را ادا میکرد

می خوام براتون یک شب را خواب می دید را تعریف کنم کیمیا توی طول روز از بس کلمه این را برای یادگرفتن اسامی اشیا به کار می برد و با انگشت اشاره میکرد . یک شب توی خواب حدود ساعت ۳ شب دیدم  که کیمیا چشمهاش بسته است ولی انگشت اشاره اش بالا است و میگه این این و گاهی یک نیش خند میزد

توی این مدت که امیرپیش ما بود می خواست جیش کردن را یاد کیمیا بده ولی دختر بلا لج کرده و اگه قبلا گاهی جیشش را میگفت دیگه اصلا جیش را تمی گفت و وقتی جیشش را میکرد می اومد می گفت جیش جیش جیش  و وقتی امیر نگاهش میکرد می دوید توی بغل من .....

این پدر و دختر هردو آذری هستند و ابشون توی یک جوی نمی ره ....

ولی من دلم می خواد یک رابطه عمیق و صمیمی بین این دوتا ایجاد کنم و حتما این کار را میکنم

۲۹/۱۱/۱۳۸۹:

امروز امیر بلیط برگشت داشت بعداز ظهر بود و بعد از ناهار کیمیا بغل باباش بود و می دید که باباش عزم رفتن داره . می خواست باهاش بره دریا . صحنه غم انگیزی بود دلم بیشتر برای امیر نارحت بود نه برای کیمیا .

امیر رفت و ما دوباره تنها شدیم همه بودند ولی اصل مطلب نبود و این برای من هنوز بعد یکسال به این وضعیت عادت نکرده بودم و فکر نکنم عادت کنم

شب زن داییم از کربلا اومده بود رفتیم بازدیدش . کیمیا با بچه ها خیلی بازی میکرد و از شت گرما اتاق لپهای قشنگش گل انداخته بود

۳۰/۱۱/۱۳۸۹:

امروز بابام برده بودش پارک ُحسابی بازی کرده بود و خسته شده بود . ظهر که اومدم خونه . اومد نشست روی پاهام و تند تند بوسم کرد و خودش را انداخت توی بغلم و داشت برام پارک رفتنش را تعریف میکرد .

 

۱/۱۲/۱۳۸۹:

این ماه خیلی سرم شلوغه هم کار شرکت زیاد و هم کار خونه .برای همین خاطرات خاتون را مختصر و مفید می نویسم .

کیمیا توی این ماه کلمه غار   غار  جیش  هو هو چی چی قطار  میو  میو  و صدای دایناسور  را یاد گرفت

روز ۱۳ اسفند هم بردمش نمایشگاه  گلهای طبیعی  این هم چند تا عکس :

 

توی خونه تکونی هم حسابی کمک میکرد اشک مامانم را در آورده بود و دستمال بر می داشت با شیشه پاکن و همه جا را تمیز میکرد خیلی هم توی کارش جدی بود . صدای شیشه پاک کن را با دهانش در می آورد و می خندید .

الهی مادر قربون خنده هایت بگردم الهی همیشه بخندی .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد