سلامی دوباره
گل نازم ، چند وقتی بود به علت مشغله کاری زیاد نتونسته بودم برات خاطراتت را بنویسم الان هم برای اینکه به روز بشیم یه خلاصه ای از این 20 روز برات مینویسم .
یک شب مامان زوهله عمه فامیل بابا سسن را دعوت گرفتن و همه برای شام اومدن خونه بابا سسن و تو اون شب با مهشاد و شیوا حسابی اتیش سوزوندیت
....
اون شب میگفتی مامان من عروس شدم و گوشواره های من را گوشت کرده بودی
آن روز که به دنیا آمدی، یک نفر بودی برای یک دنیا، ولی حالا یک دنیا هستی برای من
ديدگانت از هميشه شادتر / شهر قلبت زنده و آبادتر /
غصه هايت دم دم اي مهربان / بر گذرگاه زمان بر بادتر
اینجا شهر بازی سیمرغ که تو خیلی دوستش داری ...
اما دوباره رفتیم کوه صفه و زحمت بالا اومدن شما را هم دایی بهزاد کشید ...
بالای کوه که رسیدیم یه آقای مهربونی اومد جلو به دایی گفت خسته نباشی فکر کردند دایی بهزاد بابات
و اون آقا یک کیک تعارفت کرد و تو هم برداشتی و گفتی : مسی ( مرسی ) و با شیری که برات اورده بودم خوردی
همش منتظر بودی که زود بریم پایین و بری باغ وحش پیش خرگوشها و سگها ، چند تا گز اوردبودیم خودمون بخوریم تو نمی خوردی و می گفتی ببرم برا خرگوشها ......
قربون دل مهربونت
توی این مدت یه عروسی هم داشتیم عروسی پسر عمه بابا امیر بود و ما بدون بابای رفتیم عروسی جاش خیلی خالی بود جوری که من توی عروسی نتونستم جلوی خودم را بگیرم و گریه ام گرفت ...
اخه بابای این دفعه خیلی طولش داد تا بیاد و هنوز هم نیومده ....
چند تا عکس از عروسی ، اخه تو حوصله نداشتی ظهرش نخوابیده بودی و موقع رفتن توی ماشین خوابت وبرد و موقعی که رسیدیم بیدار شدی ولی کسل بودی
این جا برای اینکه خواب از سرت بره با این سکه ها بازی میکردی ...و راه افتاده بودی و از کف سالن اینا را جمع میکردی ...
اون شب اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم و تو خوشحال بودی و صبحش توی حیاط خونه حسابی بازی کردی ...
عصرش برای پا تختی رفتیم و بعدش با هم رفتیم پارک ....اینجا بهت گفتم نگاهم کن تا عکس بگیریم ...
حضورت در قلبم مثل نفس کشيدن است ، آرام ، بي صدا ، اما هميشگي !ا
یکی در آرزوی دیدن توست ، یکی در حسرت بوسیدن توست
ولی من ساده و بی ادعایم ، تمام هستی ام خندیدن توست
کیمیا عاشق گرفتن کادو هستش و اون هم کادوی ابی