کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 14 روز سن داره

دختر یلدا

ای کیو سان

1390/3/31 7:51
نویسنده : مامان و بابا
1,072 بازدید
اشتراک گذاری

 ۲/۰۲/۱۳۹۰:

امروز جمعه است و قرار بود موهای کیمیا را بتراشیم البته به اصرار بابا امیر، چون می گفت موهاش کمه ، صبح بردمش توی حیاط اولش کمی با شیر اب بازی کرد و حسابی خیسمون کرد و تا تونست خندید و بعد بابام اماده شد تا موهاش را بتراشیم اولش براش توضیح دادم می خواهیم چه کار کنیم واون مخالفتی نکرد بعد که آماده شد متاسفانه از بس موهاش نرم بود زیر دستگاه قرار نمی گرفت و مااز خیرش گذشتیم وبعد شروع به شستن ماشین کردیم که البته کیمیا خانوم هم شریک بودند و اب پاشی به ماشین و دستمال کشیدن به ماشین مسئولیت ایشون بود .خلاصه عصر اماده شدیم بریم خونه مامان امیر ،وقتی کوتاه کردن موهاش را براشون توضیح دادم بابای امیر یک ماشین مو تراشی دستی از قدیم داشت اورد و موهای کیمیا را از ته زدیم اولش کمی سرسختی کرد ولی زود اروم شد . الهی قربونش برم که این قدر این دختر صبور و متین ، خیلی با حوصله موهاش را تراشیدیم و بد هم نشد بهش اومده بود . وقتی اینه را اوردم خودش را که دید خندید و دستی به سرش کشید . و با اشاره می گفت مو هام رفت و با اشاره به باباجونش و دستگاه می گفت : چیک چیک یعنی موهام با این رفتند

این هم عکس .............

 

 

 

۳/۲/۱۳۹۰:

روز بعد عصر که از سر کار اومدم بردمش حمام وسرش را با اجازتون تیغ کشیدم توی حمام هم صبور بود واصلا اذیت نکرد ولی ۲ ساعت تیغ کشیدنش طول کشید واون اصلا اعتراضی نکرد .

واقعا از خدای که تو مروارید را به من داده تشکر می کنم و سجده شکر را به جا میارم .

۴/۰۲/۱۳۹۰:

کیمیا خانوم امروز با یک مداد سیاه روی دیوارها حسابی خط خطی کرده بود و وقتی به خاطر این کارش سرزنش شد با اشاره می گفت دستمال بیارید پاک کنید بهش گفتم  پاک نمی شه با اصرار می گفت برو دستمال بیار تا پاکش کنیم بعد با کمک خودش پاکش کردیم و دیگه این عمل را تکرار نکرد .

۶/۰۲/۱۳۹۰:

امروز عصر  با  فیروزه یکی از دوستان دوران دانشگاه قرار گذاشتیم  بریم خونه سمیه یکی دیگه از دوستای دوران دانشگاه ُ آخه بچه دار شده بود و ما بعداز ده ماه می خواستیم بریم دیدن بچه اش  . برای کیمیا توضیح دادم کجا میخوایم بریم و اونجا شهاب و محمد رضا هستند وقتی رسیدیم خونه سمیه شهاب نیومده بود و خونه مونده بود و کیمیا بابت این قضیه ناراحت شد و سر ناسازگاری را با محمد رضا هم گذاشت و چون محمد رضا ۶ ماه از خودش کوچکتر بود زیاد تحویلش گرفت و رابطه ای خوب نداشتند.

۷/۰۲/۱۳۹۰:

امروز کیمیا کوه می کشید روی تخته وایت برد با ماژیک خط خطی میکرد و خطهای را به صورت هفت و هشت می کشید بهش گفتم کوه می کشی . دیگه افتاد توی ربونش که کوه  کوه  کوه  می کشم

راستی امروز به سرش روغن کنجد و مورد و سدر و..........گذاشتم

۸/۰۲/۱۳۹۰:

امروز صندلیش را گذاشته بود زیر پاش ایستاده بود و ظرف می شست  راستی کیمیا کلمات : توت .توپ .گل. گاو .آب . را میگفت .

۱۱/۰۲/۱۳۹۰:

امروز باهاش یک بازی جدید انجام دادم یک ماژیک خوش رنگ صورتی دستش دادم و گفتم توی کتاب هر کلمه ای را میگم روش خط بکش و اون با دقت کامل این کار را انجام میداد و خیلی خوشش اومده بود

 

الهی باورم نمیشد داری بزرگ میشی هنوز درد شیرین زایمان را توی ذهنم یاد آوری میکنم و لحظه لذت بخش دیدنت را تداعی میکنم و شکر گزار خالقت هستم که تو دردانه را به من و بابا داد

 ۱۵/۰۲/۱۳۹۰:

امیر بعداز یک ماه از قشم اومد و کیمیا اصلا غریبی نکرد و رابطه خوبی با امیر داشت. من مرخصی داشتم و همه خونه بودیم و کیمیا وقتی صبح دید من بغلش خوابم خیلی خوشحال شد و خیلی اروم لبخند زد و دراز کشیده بود و مثل اینکه به چیزی فکر میکرد و نگاهش به سقف اتاقش بود دلم می خواست ببینم به چی فکر میکنه ؟ که مثل برق از جا پرید و دست مرا گرفت و با اشاره گفت بریم بیرون سر شیر اب و اب بازی کنه ولی چون سرما خورده بود اجازه این کار را نداشت ولی بعداز صبحانه با امیر و ماشینش رفتند توی حیاط و امیر با کنترل ماشینش اون را هدایت میکرد و اونهم حسابی  خوشش اومده بود . بعداز اونهم جاتون خالی توی خونه یک درخت توت بزرگ داریم کیمیا خونه شروع به خوردن توت کردند اونهم توت قرمز .....این هم عکس ......

 

 عصر کیمیا را بردیم آکواریوم خیلی خوشش اومده بود و دقیق همه ماهی را نگاه میکرد و برگشتن براش ۲ تا کتاب خریدیم و کیمیا طبق معمول از کتابها استقبال کرد  و وقتی برگشتیم برای عمه مینا و باباجون و مامان جون با تایید سر داشت اکواریوم را توصیف میکرد البته از روی فیلمی که گرفته بودیم این هم عکس ..........

 

۱۸/۲/۱۳۹۰:

بابا امیر باید میرفت وسایلش را جمع کرد و لی این دفعه به جای قشم به تهران رفتند کیمیا خواب بود که با با رفت و باباش رویش را بوسید رفت . خدا به همراهت........

۱۹/۰۲/۱۳۹۰:

دیشب حدود ساعت ۴ از خواب بیدار شد و با چشمان بسته به من میگفت بلند شد و اومدم بغلم تا بلند بشم من هم خواب الود فکر کردم شیر میخواد خواستم شیرش بدم دیدم رغبتی نداره و با پاهاش از کول من داره بالا میره رفتیم توی اشپز خونه همچنان چشماش بسته بود فکرکردم تشنه اش باشه لیوان را برداشتم واز شیر اب ُ ابش کردم ولی نخورد دوباره برگشتم توی اتاق ولی با شاره و چشمان بسته دوباره مرا می کشید به سمت آشپزخونه و با دست به ابسردکن یخچال اشاره کرد که از یخچال به من اب بده از ابسردکن یخچال بهش اب دادم خورد وخوابید ولی جالب که چشماش را باز نکرد و با اشاره تمام حرفهاش رازد .الان که دارم اینر ا مینویسم توی محل کارم و صبح روز ۱۹ است و خانومی خوابه ......

۲۱/۲/۱۳۹۰:

عصر بعداز اینکه از سرکار برگشتم بردمش پارک خیلی بهش خوش گذشت خانومی سرسر کوچک را قبول نداشت و سوار سرسر بزرگا میشد واز اون بالا برام دست تکون میداد.وسر می خورد پایین و دست بردار هم نبود براش کمی کره پسته برده بودم بانون خورد و بازی توپی هم کرد

۲۳/۲/۱۳۹۰:

امشب خونه دایی عباس مهمون بودیم همه فامیل بودند و جای امیرم خالی بود کیمیا با شهاب دوتایی شیطونی میکردند اول نشستند کتاب خوندند و بعد سراغ کابینتها و کمد و جارو برقی و..... بعد هم دوتایی شامشون را به هوای هم خوردند

۲۴/۰۲/۱۳۹۰:

امروز عصر که به خونه اومدم کیمیا یک کتاب از دایی بهزاد داشت که توش نمودار کشیده بود و چون نمودارها شبیه کوه بود اورده بود به من نشون میداد که اینا کوه و خیلی هم خوشش اومده بود بعد از کمی بازی ازش پرسیدم کیمیا گرسنه ای گفت :بله البته با اشاره گفتم چی بیارم بخوری ؟ گفت : دوشت یعنی گوشت

 ۲۵/۰۲/۱۳۹۰:

امروز عصر با خودم و مامانم بردمش دندانپزشکی اولین بار بود می بردمش مطب دکتر و باید منتظر میشد اولش خیلی اروم نشست ولی به ۵ دقیقه نکشید از کیفم شروع کرد محتویاتش را بیرون ریخت تا به یک بیسکویت رسید و خواست براش بازش کنم وقتی بازش کردم یک پسر بچه ۱۰ ساله توی مطب بود می خواست به اونهم بیسکویت بده وبعداز خوردن بیسکویت تقاضای اب کرد و چشمش به اب سرد کن افتاد ودیگه شیطنش شروع شد لیوان می ذاشت زیر شیر اب سرد کن و ابش میکرد و می خورد این کار چند بار تکرار کرد بعد یک مجله روی میز جلوی خانومی بود من گفتمش بیارش تا برات بخونم به من گفت اجازه بگیر و بردار من گفتم نه مال خانومه نیست بیارش ولی نمی اوردش تا اجازه گرفت بعداز خوندن مجله یک خانم پیری توی مطب بود دوتا انگشترتوی یک  دستش بود کیمیا رفت پیشش و با اشاره به دستاش گفت چرا اون دستت انگشتر نداره و چند دقیقه هم با اون سری کرد وبعد یک اقای پیری توی مطب یک شکلات بهش داد و اون خندید و شکلات را گرفت ولی بعد همون اقا لپش را کشید تا حالا کسی این کار را نکرده بود کیمیا ناراحت شد و شکلات را پسش داد و دوباره گرفت خلاصه خودش کم بود تازه یک بچه ۳ ساله اومده بود چسبیده بود به کیمیا و هر چند ثانیه یک بوسش میکرد کیمیا حسابی عصبانی شده بود و بازور بهش لبخند میزد تا بالاخره نوبت من شد و قصه مطب تموم شد

۲۸/۰۲/۱۳۹۰:

امروز عصر بهش قول پارک داده بودم وقتی از خواب بیدارشد بهش گفتم می خوام ببرمت پارک خیلی خوشحال شد و رفت سراغ کمد لباس و تقاضای لباسهایش را کرد بعداز اون که لباسهاش را عوض کردم اول رفتیم خونه مامان بزرگم و کیمیا چون قول پارک گرفته بود ناراحت شد و داخل اتاق نشد و از پشت در اتاق به من اشاره میکرد بیا ولی بعداز اینکه براش توضیح دادم که بعدمیریم وارد اتاق شد و شیطنتهایش شروع شدولی بعدلز نیم ساعت اماده رفتن به پارک شدیم وقتی به پارک رسیدیم توی پوست خودش نمی گنجید سوار سر سر شد و در حین پایین اومد دستش خورد به یک بچه دیگه بلند شد و بهش گفت : اوخ اوخ   و نازش کرد بعد رفت سوار سر سر بزرگترها بشه که شد ولی توی راه پله هایش ایستاد چون بچه های بزرگتر خیلی با عجله میرفتند من هم دسترسی بهش نداشتم ولی دیدم اوضاع خراب با زحمت زیاد از این  راه پله ها فتم بالا و از سر سر فرستادمش پایین تا خاله مینا بگیردش بعداز اون چشمش به بادکنک ها افتاد رفتم براش بخرم چشمش به پشمک افتاد ولی از بین این دو یک حق انتخاب داشت و خودش بادکنک را ترجیح دادو بعد هم دوباره سوار سر سر شد و به صورت برعکس اومد پایین . بعد از پارک رفتیم خونه عمو عباس اونجا هم خیلی خوش گذشت کیمیا به عمو سلام کرد و حساب برای همه رقصید 

۳۰/۰۲/۱۳۹۰:

امروز جمعه است و صبح تا ساعت ۱۰ خوابیدیم و بعداز بیدازر شدن تصمیم گرفتیم چون هوا خوب بود ماشین بشوریم و با کیمیا و بابام و مامانم عازم حیاط شدیم و کیمیا خانومم که عاشق اب و شلنگ اب بود کمکهای زیادی کردند و دست اخر با شلنگ اب از سر تا پا یش را خیس اب کرد و کف حیاط نشست و من هم لختش کرد تا حسابی افتاب بخوره

عصر اون روز می خواستیم بریم دیدن یک نی نی کوچولو که سه روز بود به دنیا قدم گذاشته بود و برای کیمیا توضیح داد بودم که می خواهیم بریم و کیمیا بی صبرانه منتظر دیدن نی نی بود وقتی رسیدیم کیمیا وقتی دید همه بچه را بغل می کنند اونهم دستش را دراز کرد وتقاضای بغل کردن نوزاد را کرد

 

۳۱/۰۲/۱۳۹۰:

امروز عصر بردمش پارک کمی سر سر بازی و تاب باز ی کرد و بعد شروع به قدم زدن توی چمن های پارک کرد و یک تپه کوچک ولی باشیب تقریبا تندی بود از من تقاضا کرد تا ببرمش بالا و بعد بیارمش پایین .چند بار این کار تکرار کرد و بعد بهش گتم خودت این کار بکن اولش با زحمت زیاد بالا رفت و باسرعت پایین اومد و زمین خورد وچندبار این کار را تکرار کرد تا بهش گفتم باید موقع پایین اومدن خیلی یواش و اروم بیای و این کار را کرد و یادگرفت چطور سرعتش را کنترل کند اون روز حسابی بهش خوش گذشت و دورا دور مواظبش بود و درحین بازی تشنه اش شده بود و رفت کنار یک خانواده و تقاضای اب کرد و بعد از خوردن اب براشون دست تکون داد البته من ازش دور بودم وگرنه خودم بهش اب میدادم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد