کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دختر یلدا

HELLO

1390/3/31 7:56
نویسنده : مامان و بابا
384 بازدید
اشتراک گذاری

۰۲/۰۳/۱۳۹۰:

امروز کلمه پول را یادگرفته بود و کیف پول من را برمی داشت و از داخلش  پول بیرون می اورد و به همه میداد و سریع هم پس می گرفت و موقع خرید کردن هم به زور پول به فروشنده میداد و می گفت مل مامانم  و چند بار پشت سر هم می گفت مامان   مامان   و هرجا کیف پول قرمز ویا پول میدید می گفت مامانم  مامانم

تازه یادگرفته بود بره توی کمد و قصه شنگول و منگول را اجرا کنه اول قصه اون بزغاله ها بود و اخر قصه گرگ دشت میشد و از توی کمد دستهاش را نشون میداد و قصه را برای من با زبان اشاره و کلمات و نیمه و نصفه تعریف   میکرد و اخر قصه به من میگفت تو مامان بزغاله های و بیا شکم منر ا با شاخهای تیزت پاره کن

 

٠٣/٠٣/١٣٩٠ :

امروز روز مادر

 

عشق یعنی مادر ، صبر یعنی یک زن، مهر یعنی دختر،  نور یعنی خواهر ... هر چه هستی عشق یا صبر ، مهر یا نور روزت مبارک

جدیدترین اس ام اس های تبریک روز
مادر و روز زن

 



 


 

تقدیم به مادر خودم :

که همیشه و تمام عمر مدیونشم

 

آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل،
تقدیم به آنی كه بهشت زیر پایش جا دارد
به مادرم...
كه مهرش تا ابد در دلم جای دارد

 

 

 بهترین جملات زیبا ویژه روز مادر و تبریک از مقام زن و مقام مادر - www.taknaz.ir

کیمیا امروز به کمک خاله مینا یک تل سر خوشگل برای مامانش خرید

الهی فدای دختر گلم ، همینکه سالمه و سرحاله و حرف گوش کنه و با شعور و بادرک برام دنیای ارزش داره

 

امروز صبح یادشون رفته بود دست و صورتش را بشورند وخودش یاداوری کرده بود و یک خبر جدید جیشش را می گفت  . و کلمات کفش قند صبا (یکی از دوستاش بود ) را می گفت

۶/۰۳/۱۳۹۰:

امروز جمعه است و من توی خونه بودم صبح کمی زودتر بیدار شدم و مشغول کارهای عقب افتادم شدم که دیدم کیمیا خانوم هم به فاصله یک ربع بعداز من بیدار شد خودم را نشونش ندادم ببینم چکار میکنه وقتی بیدار شداولین کلمه ای که گفت مامان   مامان  و رفت سمت اشپز خونه من یواش گفتم چیزی نگید ببینم چه می کنه ولی صدام را شنید واومد سمت اتاق خاله مینا و وقتی من را دید مثل اینکه دنیا را بهش دادند خندید و دوید بغلم

الهی نصیبتون بشه اون موقعی که بچتون بهتون لبخند میزنه و می پره توی بغلتون شاید تجربه کرده باشید و بدونید چقدر شیرینه

 

ظهر برای ناهار خونه مادربزرگ امیر دعوت داشتیم راستی اون روزها روز مادر بود و کیمیا خانوم برای مامانش یک تل سر خیلی خوشگل خریده بود البته به کمک خاله اش .خونه ننه هم خوش گذشت ولی کیمیا خاونوم از پسر عمه امیر می ترسید با اینکه اون خیلی دوستش داشت ولی وقتی این بنده خدا تکون می خورد می پرید توی بغل من و می گفت ماما  ماما  . تا عصر اونجا بودیم و شب به اتفاق بابام و مامانم و دای و خاله به پارک رفتیم وکیمیا اونجا هم حسابی خوش گذروند و سر سر بازی کرد اونهم سرسربچه های بزرگتر خودش رفت بالا و سر خورد اومد پایین

کیمیا مفهوم بزرگ و کوچک و شمارش ۲ را می دونست وقتی بهش می گفتم مامان بزرگ شو  می رفت روی ای من ایستاد و با دست به قدش اشاره می کرد و وقتی می گفتم کوچک شو می نشست این را از توی کتاب مفاهیم یادگرفته بود که زرافه بلند و بزرگ و لی بره کوچولو وکوتاه 

و مفهوم کلمه ۱و۲ را میدونست چون وقتی یک بیسکویت بهش میدادم می گفت ۲ تا ووقتی می خواست یک کاری بکنه نیاز به اجازه داشت با اشاره می گفت یک بار و انگشتش را بالا می گرفت   

۸/۰۳/۱۳۹۰:

امروز عصر رفتیم خونه مامان جون . اونجا ۴ تا جوجه داشتند و کیمیا دوستشون اشت اون روز کیمیا جیش کردن جوجه ها رادید و تعجب کرده بود و تکرار میکرد که جوجو  جیش جیش

همون روز من با کفش یک سوسک کشتم وچون می خواستم توی روحیه اثر نزاره گفتم خوابید ولی بلا می گفت تو تقش کردی  یعنی زدیش و اون خوابید و باز این کار را هم چندین بار تکرار کرد و برای همه گفت و به سوسک می گفت اوک

۹/۰۳/۱۳۹۰:

اون روز صبح توی حیاط خونه بابام با بابام مشغول درست کردن ماشین شده بود و بابام میگفت یک پیچ گوشتی دستش بود و هر جا من یک پیچ میزاشتم اون پیچ گوشتی را می زاشت بغلش تا سفت کنه و حسابی بابام را دیونه کرده بود ولی اون بنده خدا حسابی خوشش اومده بود و با صبوری اجازه داده بود تا اون به باز و کنجکاوی خودش ادامه بده

الهی خدا عمر باعزت و بلند و سلامتی بهتون بده که من خیلی مدیون شما دو گوهر گرانبها هستم

بعداز اینکه می خواستند برند توی اتاق خاتون نشسته روی پله ها کفشها ش را بیرون اورده و جفت کرده و کفشهای مامانمرا از روی جا کفش گذاشته پایین و مال خودش را گذاشته و رفته بالا و شروع به کنکاش توی کمد ابزار کرده و یک قفل و کلید پیدا کرده و نیم ساعتی مشغول قفل و باز کردن این قفل بوده

۱۰/۰۳/۱۳۹۰:

امروز عصر بردمش پارک بادی و حسابی بهش خوش گذشت به طوری که بزور اومده بیرون با اینکه بچه های بالای ۲ سال راه میدادند ولی من بردمش و دوست داشت و بعدش اومد حساب توپ بازی کرد این هم عکس

استخر توپ

 

 

 ۱۲/۰۳/۱۳۹۰:

امروز قرار بود امیر از تهران برگرده صبح قرار بود بیاد که بلیط نگرفته بود یعنی نبوده که بگیره و لی برای بعداز ظهر رسید و من و دردونه که از قبل آماده بودیم و بی صبرانه مشتاق دیدنش تا اینکه زنگ به صدا در اومد و کیمیا خانوم که در حین تاب بازی بودند باصدای بلند گفت مامان  مامان  ووقتی باباش را دید سرش را پایین انداخت و خندید ورفت بغلش . بهش گفتم بگو بابا   بابا   و اونهم برای اولین بار کلمه بابا  را گفت  نمی دونم امیر اون موقع چه احساسی داشت ولی من که خیلی  خوشحال شدم .

بعداز اون باهم رفتیم فروشگاه خرید کردیم و کیمیا هم که عاشق فروشگاه و خرید کردن بود و طبق معمول همینکه سوار چرخ خرید شد دستش دراز بود تا اجناس را برداره

۱۳/۰۳/۱۳۹۰:

امروز جمعه بود و من توی خونه بودم و تاعصر با دخترم و باباش حسابی خوش گذروندیم و عصر رفتیم پارک واونجا هم تا تونست از تپه بالا و پایین رفت و بازی کرد

۱۵/۰۳/۱۳۹۰:

امروز هم که تعطیل بودو تصمیم گرفتیم بریم باغ صبح که از خواب بیدار شد بهش گفتم کیمیا امروز کجا بریم گفت : ددر  ددر  گفتم ددر کجا بریم  گفت : وییییژ   یعنی بریم سر سر بازی  بهش گفتم نه می خوایم بریم باغ  و او هم گفت  اغ  اغ

جاتون خالی خیلی خوش گذشت باغ زردالو بود و کیمیا خانوم هم با چوب بلندی زردالو می چید همه هم بودند جز خاله مینا و عمه مینا و دایی بهزاد  چون امتحان داشتند

در پی مورچه

در حال فکر کردن

 

 

۱۶/۰۳/۱۳۹۰:

امروز کیمیا پیش بابا ش موند تا برم سرکار وقتی برگشتم  خیلی خسته بود و شیر خورد و خوابید وقتی عصر بیدار شد صدای جوجه ها را توی حیاط شنید و سریع رفت پشت شیشه تا اونها را ببینه که دید بابا جون و مامان جون هم توی حیاط هستند  که دیگه صبر نکرد و رفت توی حیاط و با ماشینش حسابی ماشین سواری کرد بعداز اونهم با بابا رفتیم بیرون برای خرید کتاب و بابا امیر کتابهاش را خرید و کیمیا درخواست خوراکی کرد و من هم برای اولین بار اب انبه براش خریدم و خورد و بعد هم ذرت با قارچ خورد و توی پیتزا فروشی هم دست درازی کرد و کمی پیتزا خورد که دهانش سوخت و گفت با  با   یعنی اب  اب  خلاصه حسابی توی خیابون شیطونی کرد و خسته شد و ساعت ۱۱ شب خوابید راستی کیمیا براثر تمرینات باباش کلمه HELLO  را با کمک سی دی های مجیک یادگرفته بود ووقتی اومدم خونه به جای سلام به من گفت HELLO

 ۲۰/۰۳/۱۳۹۰:

امروز کفشهای من را از توی کمد اورده بود و اش کرده بود و راه می رفت این هم عکس ...

و از توی کمد کریر ش را دیده بود و کشیده بود بیرون و عروسکهاش را توی اون می خوابوند و مکشیدشون که به فکرم رسید کاسکه عروسکش را براش بیارم و الان وقت باز ی با این وسیله بود وقتی داشتم جعبه کالسکه را با امیر باز میکردم بی صبرانه دور ما می چرخید تا ببینه این چیه و وقتی باز شد دیدش خیلی خوشش اومد و تا ۲ ساعت سارا عروسکش را سوار کرده بود و دور می برد

بعداز اون یک  دوچرخه اسباب بازی کوچک داشت ژست گرفته بود و می خواست سوار دوجرخه بشه وسوار هم میشد و دسته های دوچرخه را میگرفت و می نشست روی زینش ولی می افتاد خیلی با مزه بود

 ٢١/٠٣/١٣٩٠:

امروز امیر بلیط برگشت  به قشم را داشت برای همین شب قبلش من وکیمیا رفتیم خونه بابام تا صبح کیمیا اونجا بمونه و من برم سرکار . امیر ساعت 3 بلیط داشت و رفت و من و کیمیا دوباره تنها شدیم عصر وقتی به خونه برگشتم به کیمیا گفتم بابا کجاست ؟ گفت : بابا رفت با    با. یادتونه که کیمیا به اب میگه با و اینجا با یعنی دریا  یعنی جای که اب زیاد .و هرموقع صدای زنگ خونه زده میشه می گه بابا اومد .

 

الهی براش بمیرم نمیدونم دلش برای باباش تنگ میشه یا نه یا قدرت درکش از این موضوع چقدره

 

 

               niniweblog.com

خلاصه عصر اون روز بردمش با مامان و بابام پارک و حسابی تپه بازی کرد

                                         

niniweblog.com

 

24/03/1388:

امروز صبح بیدار شدم برم سرکار همین که لباس پوشیدم که برم سرکار دیدم توی رخت خوابش بیدار شده و نشسته و داره به من می خنده و با دست به من میگه بیا بخوابیم رفتم کنارش دراز کشیدم وسرم را گذاشتم روی پشتی اش ولی به من گفت: سرت را روی پشتی خودت بگذار و بعد خوابید آخه قبلش سرش روی پشتی من بود و چون بلند بود من این حرف را بهش زدم و اونهم حرف را به خود من پس زد

                                     niniweblog.com

کیمیا کلمه جون را یادگرفته بود و تاز ه به کمک عروسکش شیطنت میکرد و سارا عروسکش را توی همه شیطنتهاش شریک میکرد و دستش را میگرفت و دست به تلفن میزد ووقتی بهش میگفتی دست نزن به عروسکش اشاره میکرد   خیلی ناقلا شده عصر وقتی از سرکار برگشتم رفتیم خرید و خرید کردن با این وروجک لابلای وسایل فروشگاه و لباس فروشی واقعا دیدنی بود و تازه یک بچه دیگه براشته بود و بهش لباسهای که پشت ویترین بود را نشونش میداد و عکس روی لباس ها که برای لباسهای بچگانه بود را براش توضیح میداد و وقتی من رفتم پرو با اون بچه اومدن توی پرو و شروع به شیطونی و بازی کردند

                                 niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد