کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 9 روز سن داره

دختر یلدا

تولد 3 سالگي به روايت تصوير

1391/10/9 7:33
نویسنده : مامان و بابا
577 بازدید
اشتراک گذاری

 

 روزچهارشنبه 29 اذر و 30 اذر  را مرخصی گرفتم که روز تولد دخترم  را براش شیرین تر کنم شب قبلش رفتیم تمام خریدهامون را کردیم و کیک هم سفارش دادیم و اومدیم خونه بابا امیر و شب را اونجا خوابیدیم تا صبح زود بیدار شم و کارهای تولدش را انجام بدم صبح  ساعت 7 بیدار شدم رفتم توی اشپزخونه توی برنامه ام بود :

ژله رنگین کمان - تیرامسو - لبوی قالبی - پیتزا و سالاد و بال کنجدی درست کنم 

کار زیاد داشتم و مشغول شدم همه اینا  را برای اولین توی خونه درست میکردم و امیدوار بودم خوشمزه بشه 

خانومی ساعت  9.30 بیدار شد و خوشحال بود که پیششم پیشونیش را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و براش توضیح دادم که امشب مهمون داریم و من باید غذا بپزم و اونهم خودش رفت توی اتاقش و بازی کرد و من هم به ادامه کاهام رسیدیم 

تا ساعت 2 تقریبا همه کارهام  را انجام دادم و هرکاری کردم خاتون بخوابه تا برا شب سرحال باشه فاید نداشت 

ولی دیگه حوصله تنها بازی کردن نداشت و از من خواست تا با هاش بازی کنم ولی من می خواستم مواد پیتزام را اماده کنم ولی  یه ساعتی باهاس بازی کردم و بعد زنگ زدم تا بابا حسن و مامان زهره بیاد و بابا امیر هم ساعت 3 راه افناد بود به سمت اصفهان و تا 9 شب میرسید . ساعت 5 بابا حسن اومد و به داد من رسید و من بقیه کارهام را انجام دادم  و دوش گرفتم و خاله مینا و دایی بهزاد هم اومدند و اتاق  را تزیین کردن و لباس پوشید ، امسال براش دامن فرشته درست کردم و بال و تل هم از قبل خریده بودم و به بابا امیر زنگ زد ببینه کی میاد بی صبرانه منتظر کادو بابا بود چون براش پشت تلفن توضیح داد بود و دوست داشت زودتر بابا بیاد ساعت 7.30 مامان صدیق و عمو عمع و باباجون هم اومدند و عمو مهرداد براش کادو اورده بود ولی طالقت نداشت و با اصرار کادوی عمو را باز کرد و بازی مارو پله بود ولی در سایز بزرگش خوشش اومده بود بالاخره کمی بازی و رقص و شادی تا ساعت 9 که بابا زنگ زد تا بریم دنبالش ، بابا حسن رفت دنباش تا که اومد بیاد کیمیا توی پوستش نمی گنجید و از در و دیوار بالا و پایین می رفت ووقتی اومد پرید بغلش وخیلی یواش در گوشش گفت : بابا کادو کو 

کادوش را گرفت و اومد پایین و اصرار که باز ش کنیم ووقتی بازش کردیم خیلی دوستش داشت و دیگه یادش رفت که تولدش هست بعد با اصرا نشوندیمش روی صندلی و مراسم تولد  به پا شد 

خیلی خوشحال بود 

و من هم رفتم تا پیتزا را داخل فر بزارم و مرغها را بپزم و بقیه هم مشغول خوردن کیک بودند و بعد شام خوردیم و تاساعت 1 با هم بودیم 

 اين جا تازه كيكش را آوردندو همهاش توي يخچال بود ...

از بابا مي خواست تا كادوش را باز كنه ...

 

 

 خدا را شکر همه چیز عالی بود و خوشمزه 

خیلی خوشحال بودم و می خوام بدونی خاتونم توی این شرایط این نهایت کاری بود که می تونستم برات انجام بدم 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد