کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1391/11/15 12:51
نویسنده : مامان و بابا
204 بازدید
اشتراک گذاری

 

مثل اينكه ديگه داشتم بزرگ شدنش را با رفتارش حس ميكردم نمي خواستم

 باور كنم بزرگتر شده اخه سال قبل همچين موقع هنوز شير مي خورد و الان

مثل يه خانوم نشسته جلوم و بلبل زبوني ميكنه

ميگه مامان ميري سركار مواظب باش تفاصد ( تصادف ) نكني

 

ميگه مامان خدا به تو پول نميده بانك بهت پول ميده

 

ميگه مامان مي ري سركار هوا سرد

 

ميگه مامان قربونت برم گسته شدي ( خسته شدي )

ميگه مامان من خيلي دوست دارم و مي خوام كمكت كنم

 ميگه اگه كيانوش بخوام بايد نماز بخوني و از خدا بخواي

ميگه همه بچه ها مامان شون سركار ميره باباشون درس مي خونه

ميگه دلم مي خواد سركاري نري و پيشم بموني و ...

ميگه دلم مي خواد كيميا و مامي و بابا باهم برند پارك

ميگه بابا   د دي    پدر     و؟؟؟؟؟؟

بابا امير از 14 دي به بعد اومد خونه و 14 دي تولد خودم بود و يه كيك پختم و بالاخره همه زحمت كشيدنو كيميا خانوم هم كمكم كرد و پذيرايي كردند

عمه مينا هم براي شركت توي يه كنفرانس علمي 16 دي راهي تركيه شد و تا  عمه وسايلش راجمع ميكرد تو هم كمكش ميكردي وتا ساعت 12.30 شب كه عمه رفت تو هم بيدار بوي و بدرقه اش كردي

اين چند روز هم با بابا خونه بودي و حسابي با بابا بازي كردي البته بابا فرجه امتحانتش بود ولي با هم كنار اومديد ...

يه شب داشتي روي صندلي بالا پايين مي پريد و من داشتم نگاهش مي كردم

 كه ناگهان با سر خورد زمين ولي يه پشتي همراهش بود كه سرش خورد روي

پشتي مي خواستم بلند بشم بغلش كنم ولي صبر كردم ديدم كه بلند شد

 نشست و گفت اين كار خطرناك بود كار بدي بود كيميا ديگه اين كار را نكن

و چنداين بار خودش  را سرزنش كرد

ومن بلند شدم بغلش كردم و بوسيدمش ...

يه روز ديگه اومدي بهم گفتي : مامان اگه من يه كار بدي بكنم من را پارك نمي بري

گفتم : چيكار كردي ؟

گفت: با ما‍يك زير ميز قايم شدم و دستهام را ما‍يكي كردم

گفتم پس چرا قايم شدي

گفتي : اخه تو من را دعوا ميكني

گفتم : دعوات هم كه كنم نبايد قايم بشي تازه هم من به خاطر دستهايت خودت ميگم ما‍يك نكش

گفت : باشه

يكشنبه 24 دي عمه مينا از تركيه اومد براي دينش رفتيم اونجا بابا امير هم مي خواست همون شب بره وقتي رسيديم خونه و عمه  را ديديم كيميا اومد در گوشم گفت : مامان تركيه  بازار نداره

عمه بازار نرفته

گفتم : نرفته

گفت : رفته ببين  توي عكسهاش رفته بازار

اونقدر گفت : تا به گوش عمه مينا رسيد

عمه هم گفت : اجازه بده شام بخوريم بعد سوغاتي را بهت ميدم

با عجله شام خورد و كمك كرد سفره جمع شد و اماده بود

عمه هم زحمت كشيده بود و برات يه پليور خيلي شيك و با يه شلوارك خوشگا و دو تا تخم مرغ شانسي و شكلات برات اورده بود

خيلي زحمت كشيده بودن مرسسسسسسسسي

وقتي مي خواستيم   خداحافظ ي كنيم 

مامان صديق گفت: بمون اين جا پيش من 

گفت: نه مي خوام برم پايين و پيش بابا امير و مامان م‍گان بخوابم بعد هم كه مامانم رفت سركار من را ميبره خونه بابا حسن  شب بخير گفت، اومد پايين  

 و رو كرده به باباش ميگه

باباجون  باباجونم ميشه گوشيت را بدي من بازي كنم وبري تهران

بابا گفت : پس خودم با چي زنگ بزنم

گفت: باشه

بعد هم خداحافظي كرديم و برگشتيم خونه .

خدا  به همراهت بابا امير ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد