کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

ابان 92

1392/10/30 10:05
نویسنده : مامان و بابا
296 بازدید
اشتراک گذاری

 

Dora jumps after butterfly animated gif

 

 

سلام خانومي

اين دفعه  بابا امير كه از تهران اومدن برات  يه بسته 90 تايي مگ مغناطيسي خريده بودن خيلي دوستشون داشتي حسابي  باهاشون سرگرم  شده بودي .

اون  شب قبل از رفتن به ترمينال  براي اوردن  بابا امير حسابي به خودت رسيدي و  به قول خودت خوشگل كردي ووقتي دايي بهزاد اومد بغلت كنه خودتت  را كناركشيدي و گفتي : من برا تو خودم را خوشگل نكردم براي  بابام خودم را خوشگل كردم .

وقتي هم منظر بوديم تا بابا بياد دل تو دلت نبود هم برا بابا و هم برااينكه بدوني چي برات خريده تا اينكه بابا اومد و پشت صندلي ماشين  را خالي كردي  و گفتي بابا اسايلت ( وسايلت ) را بزار اينجا و حسابي  برا بابا شيرين زبوني كردي .

يه روز هم عصر جمعه بابا مامان صديق و عمه مينا و دوستاش رفتيم نمايشگاه گل و ماهي و اونجا اصرار ميكردي ماهي برات بخرم ولي ماهييها اكواريومي بودن و من طرز نگهداريشون را نمي دونستم

ين هم  يه ماهي بدون چشم كه كيميا از لابلاي ماهيها پيداشون كرد .

اين گل را اونجا برا خاله ماه منير خريد و اوردش و فرداي اون روز برد كلاس داد به خاله ماه منير ولي ظهر ناراحت بود كه چرا پسش ندادن .....

كيميا كل ابان ماهر ا مريض بود و دايم سرما مي خورد و مجبور بود کو امو کسی کلا بهش بدم بخوره و صبح  به صبح قبل از رفتن  به كلاس ما دردسري داشتيم  با دارو خوردن اين بچه

خدايش بد مزه بود چون بقيه داروهاش را مي خورد وفقط اين دارو را نمي خورد و حدود  ده دقيقه من قاشق دستم  بود تا رضايت بده اونا بخوره

الهي بميرم بعضي وقتها هم حالش بد ميشد

خودش هم خسته شده بود و ميگفت من كي خوب ميشم .

يه روز عصر بعداز دكتر بردمش پارك جابر و حسابي  باهم  بازي كرديم

امسال عاشورا و تاسوعا باز هم نزري داشتيم و قرار بود همه بيان خونمون بابا امير هم  يه روز زودتر اومد پيش ما و و پنج روز پيشمون بود حسابي خوش گذشت

روز تاسوعا نزري را پختيم و كيميا هم با  بچه هاي فاميل ( شهاب و مهسا و هما ) حسابي  شيطنت كردن و بازي كردن

اين عكسها را هم بعد از رفتن بابا امير به تهران كشيد

اين هم ساك خواب  نوازديهاي خودشه كه به اصرار اوردمش تا كمي  باز كنه

خاله مينا اين پنج روز تعطيلي را رفت تهران پيش مهرنوش ووقتي برگشت براي خانومي اين دمپايي ها  را  با  يه جفت  ساق پا سوغات اورد

يه روز توي مركز  به كيميا يه لوبيا داده بودن و گفته بودن بريد بكاريد و سبز كه شد بياريد مركز

كيميا هم اوردش خونه و گفت : بيايد اينا اوردم بكاريد و بزرگ كه شد سيب زميني داد ديگه نريد از فروشگاه سيب زميني بخريد

همه خنديدن و من بهش گفتم لوبيا سيب زميني  نميده و براش توضيح دادم و گذاشتم تا جونه بده و بعد منتقلش كرديم تو گلدون و هروز مواظبش بود تا سبز و بعد بردش مركز و بعد از چند روز خشك شده اوردش خونه و حسابي ناراحت بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد