بدون عنوان
خلاصه اون شب با هزار زحمت رسیدیم بیمارستان امیر رفت بیرون و من ومادرم ومادر شوهرم رفتیم بخش زایمان و اونجا باز من جدا شدم یادمه مثل بید میلرزیدم خیلی ترسیده بودم لباسهاما عوض کردم و اماده شدم درد شیرینی بود ناخداگاه داشتم طبیعی زایمان میکردم داد وفریاد و دعا برای همه اونهای التماس دعا گفته بودند سرم وآمپول و دادو فریاد های من .تا اینکه پرستار زنگ زد خانم کشاورز .اون گفته بود ساعت ۵ میاد اون موقع ساعت ۳ شب بود با هر داد بابام راصدا میزدم خیلی بد بود ولی لحظه شماری میکردم تا دخترم را ببینم .حدود ساعت ۴.۳۰ بود که پرستار گفت صدای قلب بچه نمیاد و سریع به دکتر زنگ زد خییییییییییلی ترسیدم و تمام سعی ام را برای نجاتش کردم تا مشکل رفع شد و دکتر هم اومد خیلی التماس کردم سزارین بشم فقط به خاطر بچه نه به خاطر دردی که می کشیدم ولی دکتر راضی نشد و میگفت تو میتونی تا بالاخره...............ساعت ۶.۴۵ صبح روز یک شنبه کیمیا خاتون من به دنیا شرف یاب شد وقتی دیدمش شروع کردم به گریه و به خانم دکتر گفتم چرا گریه نمیکنه اون همین طور که اونا وارونه داشت گفت صبرکن و بعد ۲ تا عطسه کوچولو کرد ومن بازهم گریه میکردم و از هوش رفتم .ساعت ۸ صبح با صدای فیلمبردار بیدار شدم که گفت اجازه هست فیلم بگیرم و با من شروع به صحبت کرد بچه را برده بودند بعد لباسهاما عوض کردم روی ویلچر نشستم ورفتم بخش .دم در مادر و مادر شوهرم ایستاده بودند بنده خداها خیلی گریه کرده بودند ودعا کرده بودند صورت مرا بوسیدند و من با مادرم به بخش رفتم و مادر شوهرم رفت بچه را بیاورد تا اینکه .....................