خريد و گردش
روز جمعه 25 بهمن صبحش طبق برنامه قبلي اماده شديم بريم خريد داشتم ناهار ظهر را اماده ميكردم كه مامانم زنگ زد خاتون دويد جواب داد و گفت "
سلام ماداريم ناهار ميپزيم بريم پيكنيك و الان كار داريم نميتونيم خونتون بيايم
تازشم من مريض يودم رفتم دكتر شما نيومديد من را ببينيد
مامانم گفته بود : ماشين را دايي برده بود نشد بيايم
گفت : خونه كه دور نيس نزديكه ميومديد
مامانم گفته بود : هوا سرد پياده بيايم
گفت: لباس بپوشيد
اصلا خداحافظ كار داريم
خوشحال بودي وهوا خوب بود و افتابي ناهارم را كه پختم خودت لباسهات را پوشيده بودي و اماده و كلاه و عينك هم زده بودي و انيتا و كالسكه اش را هم برداشته بودي و به بابا ميگفتي زود باش شب شد بابا
بالاخره اماده شديم و راهي فروشگاه شديم و لباس خريديدم و كيميا هم كه عاشق خريد بود از روي رگال ها لباسها را ميوردي كه پرو كني و انتخاب ميكردي
بعد رفتيم براي خودم و امير خريد كرديم و ساعت نزديك 2 بود كه گفتي : پس من را ببريد پارك خسته شدم
راست ميگفتي خيلي با حوصله ما را همراهي كرد براي همين تصميم گرفتيم ناهار را بيرون بخوريم و بعد بريم پارك وقتي گفتم بريم ناها بعد پارك
گفتي : فكر خوبي عاليه من پيتزا ميخوام
رفتيم ناهار خورديم و بعد پارك و حسابي بازي كردي و همينكه رسيديم توي ماشين بي هوش شدي و ساعت 6 عصر رسيديم خونه
خييييييييييييييييييلي خوش گذشت