کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 6 روز سن داره

دختر یلدا

نوروز 93 و مسافرت شمال

1393/1/20 8:01
نویسنده : مامان و بابا
1,140 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام با شرمندگی که این همه از نوشتن عقب موندم امسال  کیمیا جون تازه فهمیده بود عید نوروز چی هست طبق رسم خانوادگی امسال خونه عمو عباس بودیم و چون مراسم عروسی  بهناز هم نزدیک بود  شب عید و تحویل سال  را  با خانواده اونجا بودیم و دور سفر هفت سین  نشستیم و منتظر تحویل سال  شدیم اون شب بعد از  شام دست به کار تزیینات حنا بنون  شدیم و تا ساعت  1 نیمه  شب مشغول تزیینات حنا بودیم  و بعد رفتیم سمت خونه که هنوز از شاهین شهر خارج نشد ه بودیم که دیدم تلفنم زنگ می زنه وقتی جواب دادم  بابام بود که گفت کلید ماشین ما پیش کیمیا نیست که وقتی کیفش را ب باز کردم دیدم بله     کلید توی کیفش و مجبور شدیم برگردیم  عادت کرده بود هرچی که برق می زد و فلزی بود جمع میکرد

اون شب کمی  با هاش بحث کردم و توجیهش کردم

این سبزه امسال ماست که خدا را شکر خییییییییییییییییییلی عالی  شد البته کیمیا هر  روز بهش اب می پاشید و می چرخوندش تا نور خورشید  به همه جاش  برسه

سبزه امسال

این هم سفر ه هفت سین  امسال  سال اسب  بود و برای کیمیا جالب  بود  که بودنه چرا سالها  به اسم حیونه

و یکی یکی پرسید که من چه حیونی به دنیا اومدم

بابا چه حیونی به دنیا اومد و .................

و هر  روز این  سوال  را می پرسید

ننگ ماهی امسال از  طرف مرکز کشف استعداد به کیمیا داده بودن

این هم خواهری که امسال می خواست  به هر طریقی شده از احمد پسر عمه ام بخردش

پولهای عیدیش را داد تا آنیتا را بخره لباسهاش را می خواست بده و اصرار داشت که حتما آنیتا خواخرش ( خواهرش ) بشه

 

انییتا و کیمیا

اینجا داره قران می خونه

 

 

خانومی شب عید

 

عمر منی مادر

این عروسک اسمش گیسو و خاله مینا براش خریده و کیمیا  طبق معمول با  یه عالمه وسیله اماده رفتن  به عید دیدنی

 

 

اماده رفتن  به عیددیدنی

دومین  روز عید حنا بندون دختر عمویم بود و شورش  شمالی بود و قرار بود  یه مراسم اصفهان بگیریم  یکی شمال

از قضا صبح روز دوم دوست امیر زنگ زد که داره میاد از سمت شمال به اصفهان و عصر میرسه اصلا انتظارش  را نداشتم به سرعت ابر و باد برای شب  شام درست کردم  عصر رفتم  به سمت تالار برای مراسم حنابندون

شب خوبی بود و کیمیا هم حسابی رقصید تا ببریمش شمال

 

شب حنا بندون

میز حنابندون

هستی من

بعداز مراسم حنابندون به خونه رفتیم ولی چون دوست امیر خونمون بود برای اینکه اونا راحت باشن  رفتیم خونه بابا حسن و شب را اونجا خوابیدیم و صبح ساعت 10 رفتیم خونه و با  خانواده امین دوست بابا اشنا شدیم که با یکی از دوستانشون که یه دختر 7 ساله که اسمش دریا بود اومده بودن و کیمیا خیلی دوست داشت با دریا بازی کنه ولی اونا باید می رفتن بعداز خداحافظی مشغول درست کردن ناهار شدم و عصر یه چند جایی عید دیدنی رفتیم

شب یکی دیگه از دوستان امیر  زنگ زد که از تران اومده بود و امیر برای فرداشب برای شام دعوتشون کرد و دوباره من مشغول پخت و پز شدم

بالاخره صبح روز 6 فروردین راه افتادیم به سمت شمال و کیمیا خانوم تا ساعت 8 صبح که برای صبحانه ایستادیم خواب و ناراحت از اینکه چرا مهشاد و شیوا نیومدن ولی  به جای اونا نگار نوه عمویم و عمه ام  با هم همسفر شدیم

صبح

کیمیا و بابا امیر

 

ماسه بازی

توی  راه حسابی خوش گذشت و از جاده فیروز کوه رفتیم و هوا حسابی سرد بود ولی دلنشین بود و نگار اول با کیمیا ارتباط برقرا نمیکرد ولی کم کم با هم دوست شدن و حسابی بازی کردن

اماده رفتن  به عروسی بهناز بابلسر

کیمیا و دایی بهزاد

تراکتور سواری

چند  شب را توی مدرسه گذروندیم  خیلی خوش گذشت کیمیا عاشق مدرسه است و بیشتر به اصرار کیمیا بود که مدررسه گرفتیم  به خاطر تخته سیاه و یه شب هم ویلا گرفتیم

برنجکاری

مراسم عروسی هم خیلی خوب بود و شمالی ها که عاشق خوراک غاز بودن و ما اصفهانیها با غاز زیاد جور نبودیم ولی بالاخره عادت کردیم مراسمشون جالب و زیبا بود و همه چی خیلی خوب  بودو اما دوروز عروسی بودیم و کیمیا و نگار دیگه حال و حوصله عروسی نداشتن

ماه منی

بعداز عروسی یه روز رفتیم جنگل ولی نگار به خاطر کار پدرش به سمت اصفهان راهی شدن جنگلش خیلی بکرو تمیز بود نفهمیدیم اسمش چیه ولی طبیعتش و هواش عالی بود

گذر کیمیا از اب و جنگل گردی با بابا امیر که مار دیه بودن - و گلهای پامچال جنگلی و.....

عبور از رودخونه

تاب جنگلی

تاب جنگلی

ماسه بازی

ماسه بازی

یه قلعه بزرگ

قلعه کیمیا

شهربازی که کیمیا هم حسابی  بازی کرد و اخر کار هم یه پشمک بزرگ خرید و اومد

شهر بازی

ما به خاطر خراب شدن ماشین بابا مجبور شدیم 2 روز بیشتر بمونیم و یه روز خونه دختر عموم موندیم و کمی بازار خرید کردیم و صبح روز دهم به سمت اصفهان از سمت جاده فیروز کوه اومدیم چون جاده های دیگه به خاطر بارش برف بسته شده بود

فیروز کوه

عسلم

دوروز خونه بودیم و روز سیزده را  با بابا حسین و ننه و عمو ابی که از کاناد اومده رفتیم باغ جعفر قلی و کیمیا خانوم که عروسک جدید خریده بود و اسمش یلدا بود را همراه خودش اورده بود هوا عالیییییییییییییی بود

سیزده بدر

اسب سواری با چوب

اسب سواری

 

بالای درخت

عصر بارون زدد و ما هم با عمم مهردادو عمو ابی و مامان صدیق رفتیم سمت  یه چشمه بالای کوه  بنام للیو که حسابی خیس شدیم و خوب  بود

 

عصر سیزده

خدا یا شکرت حسابی عیدی پر شور و حالی بود

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد