من ازدواج نمی کنم
تاریخ عروسی عمو مهدی را مشخص کردن و خانواده در تب و تاب اماده کردن سور سات عروسی هستن و بابا امیر هم به امید خدا مشغول به کار شدن ، برای همین شبها تنهاییم تا بابا امیر بیاد .
دیشب با مامان صدیق و عمه رفته بودیم میدون امام تا کمی خرید کنیم و کیمیا خانم هم رفتن خونه بابا حسن تا با سارینا بازی کنن بعد از برگشتن از خرید رفتم دنبالش و اوردمش خونه و چون بابا نبود شام خوردیم و کمی فلوت تمرین کردیم و بازی کردیم و بعد کنارم روی تختش دراز کشید و گفت: مامان خیلی دوستت دارم
میدونی چقدر ؟
گفتم : چقدر
گفت: تیری تاوزن (3000)
گفتم : من یه دونه یک یا هزار تا صفر 10000000000000000000000000000000000...
گفت: من یه دونه یک با خدا تا صفر 000000000000000000000000000000000000000000000000000
بعد گفتش : من ازدواج نمی کنم
گفتم : چرا
گفت: تو تنها میشی
گفتم : تو مال منی تورا به هیچ کس نمیدم به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
گفت: اطلس چیه
گفتم : یه جنس از پارچه است
گفت: میشه با داداشم که به دنیا میاد ازداج کنم
گفتم : نه نمیشه
گفت: مامان چرا نمیشه و ناراحت شد
برات توضیح دادم ولی درست درکش نکردی و اصرار که من با دادشم ازدواج میکنم .