خرید لباس عروس
عروسی نزدیک بود و خانومی ازمن درخواست لباس عروس کردن با تل و تور ، برای همین یه روز عصر دوتایی برای خرید راه افتادیم سمت بازار و چون ماشین نداشتیم با اتوبوس رفتیم همین که رسیدیم سر ایستگاه اتوبوس شروع کرد شعر بخونه :
السون و ولسون یه اتوبوس خالی برسون
وقتی اتوبوس اومد خیلی شلوغ بود ولی ما سوار شدیم که یه دفعه دید توی قسمت اقایون یه صندلی تک خالی هست رفت سمت صندلی و نشست و از من هم خواست منارش بشینم ولی من بالای سرش ایستادم ....
تا به بازار رسیدم کمی با پرس و جو سوال و جواب چندتا مغازه را گشتیم ولی نمی پسندیدیم تا ادرس گرفتیم و سمت چها رراه تختی اومدیم البته با تاکسی و خانومی هم توی تاکسی بستنی شون را خوردن وقتی رسیدیم تنوع لباس زیاد بود ولی از بین اونا من و دخمل این را پسندیدم و خریدیمش ولی تور نداشت و به تل راضی شد و تل و شونه و اینه هم خریدیدم و اومدیم سمت اتوبوسها که بیایم خونه که دوباره کیمیا شعر :
السون و ولسون یه اتوبوس خالی برسون
مردم توی ایستگا ه میگفتن : چه انتظار زیادی داره الان ساعت 8.30 شب و اتوبوس خالی
دو تا اتوبوس اومد شلوغ بود سوار نشد
تا اینکه یه اتوبوس خالی خالی جلوی پامون ایتاد با کولر و خنک و کیمیا با رضایت کامل سوار شد و توی اتوبوس شعر می خوند و نتهای موسیقی را اجرا میکرد و گفت: خدا من را دوس داره چون من بافکرم
رسیدیم خونه و از ذوقش لباس پوشید و نشست تا بابا بیاد اون شب مامان جون چادگان بود و کسی خونه نبود برای همین منتظر نشست تا بابا اومد وچند تا عکس هم گرفت تا توی وایبر برای خاله بفرسته تا به قول خودش خاله غش کنه .
بابا امیرهم اومد و لباسش را دوست داشت و قول رقص با این لباس را توی عروسی ازش گرفت .
خدایا شکرت