کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

دختر یلدا

مريضي خاتونم

1391/11/22 8:18
نویسنده : مامان و بابا
276 بازدید
اشتراک گذاری

 

16 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه 

گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي 

بردمش و اوردمش خوابيد 

يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد 

خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد 

تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد  و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه 

خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم مثل بارون بهار گريه ميكرد و اب مي خواست ولي دكتر گفته بود نبايد تا سرم توي دستش هست چيزي بخوره ، دستم را گرفته بودم زير دستش و اجازه نميداد بردارم دستم درد گرفته بو،دبهش گفتم :

گلم مامان جونم دستم در گرفته برش دارم همين جور كه نشسته بود سرش را چسبوند  روي سرم و با اون دستش صورتم را نوازش كرد و گفت : خسكه ( خسته ) شدي

بوسيدمش و ازش خواستم باه بخوابيم يواش يواشش دراز كشيد و كمي خوابش برد ولي اجازه نداد دستش را بزارم روي تخت .

وقتي بيدار شد دستشوي داشت و من هم دست تنها بود و بايد  با سرم مي بردمش توي دستشويي كه ناگهان سرم از دستش بيرون اومد و خون اومد دوباره گريه كرد .

پرستار اومد سرم  را وصل كرد وكيميا هم تا اين تعويض انجام شد همش داد ميزد

پوسكم را كندي   ( پوستم را كندي )  

تا تعويض انجام شد بردمش دستشويي و اومدم وتي برگشتيم ارومتر شد و گت : مامان بعداز سرم ميريم پارك 

گفتم : ان شااله 

سه  ساعت طول كشيد تا سرمش تموم شد بنده خدا مامان و بابام و خواهرم هم منتظر مونده بودن

رفتيم سمت خونه توي ماشين گفت : بريم پارك 

بهش گفتم :فردا ميريم 

خلاصه اون روز سر كار نرفتم و موندم پيش دخترم وقتي رسيديم خونه دلش مي خواست چيزي بخوره 

ولي همين كه خورد دوباره حالش بد شد زنگ زدم اورژانس و ازش سوال كردم گفت  يه قطره ضد تهوع بخر و احتمالا تب ميكنه براش شياف بزار 

با بابام رفتم قطر خريدم ولي  به علت اوضاع بد اقتصادي و تحريمها شياف پيدا نميشد  و مجبور شدم شربت استامينوفن براش بخرم 

اومدم خونه و قطره بهش دادم و حالش بهتر شد ولي تب كرد و تا صبح مواظب تبش بودم فرداي اون روز هم سركار نرفتم چون اسهال هم گرفته بود ولي كمي حاش بهتر بود توي ظهر من را ببر پارك 

لباس پوشندمش و با بابا حسن و ماماني برديمش كمي توي پارك ، كمي بازي كرد و گفت : خسته شدم برگشتيم و بعداز ظهر از دكتر مصطفوي نوبت گرفتم بردمش و گفت : عفونت روده است و بهتر ميشد 

شب  بابا امير از تهران اومد و خال من كمي  راحتتر شد و رفتيم خونه خودمون اون شب  بابا امير براش از تهران يه كيف آورده بود عروسكي سبز  رنگ ، اسمش را گذاشت پريا 

صبح 5 شنبه حالش بهتر بود و براشون حليم خريدم چون خيلي دوست داشت  رفتم سركار و خورده بود ولي مثل اينكه بهش نساخته بود و حالش دوباره بد  شد و تا شب خوابيده بود اون روز مامان و باباي امير رفته بودند مشهد ، صبح جمعهناهار پختم و ديدم كيميا كمي بهتر شده و خودش گفت : مامان سه تايي بريم پارك و ماهم  با هم سه تايي رفتيم  پارك عقيق ف كمي بازي كرد و  يه چي پف خريديم خورد و خيلي خدا را شكر بهتر شد اون شب عمه و عموي خودم اومدم خونمون و خدا را شكر بازي كرد و بهتر بود 

روزهاي سختي بود ولي بالاخره تموم شد و بابا هم تا يكشنبه پيشمون موند و بعد رفت 

الهي هميشه  شاد و سرحال  باشي 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد