باغ جعفر قلی
امروز صبح با خانواده امیر و بابا حسن رفتیم به سمت باغ ،کیمیا از دیروزمنتظر رفتن به باغ بود و صبح زود بیدار شد که مامان امروز کار تعطیل بغلش کردم و گفتم بله امروز تعطیله و الان بیا بخواب تا صبح بشه و بعد بریم باغ و اومد بغلم خوابیدم تا ساعت 8 بیدار شد و رفت یه کیسه برداشت و اسباب بازی برداشت و طبق معمول قلم و کاغذ هم برداشت و کلاه و عینک و کرمش را هم زد و اماده رفتن بود من و کیمیا رفتیم دنبال بابا حسن و سوار شدیم و راه افتادیم و امیر هم بابا حسین و مامان صدیق ر ا سوار کردن و راه افتادن تا به اونجا که رسیدیم دایی سعید و خانواده اش هم بودن ویکی از دوقلوها هم بودن و کیمیا شروع کرد بامهدی بازی کردن و اب بازی کردن و توت چیدن و بیل زد و و گل بازی کردن تا موقع ناهار هم جاتون خالی جوجه کباب درست شد خوردن و بعداز ظهر هم هاجر قل دیگه اومد و با هم دکتر بازی کردن و و گل بازی کردن و حسابی خوش گذروند و عصر همینکه رسیدیم توی ماشین بیهوش شد و 2 ساعتی خوابید و بلند شد حمامش کردم و شام خورد و می خواست بخوابه به من گفت :مامان فردا هم کار تعطیله و از چهرش مشخص بود نگران سرکار رفتن من برای فردا ست
گفتم : بله
گفت : دوس ندارم بری سر کار و خوابید
نمی دونم چه کار کنم تازگیها خیلی حساس شده برای سرکار رفتن من از هولش صبح ها ساعت 3 یا 4 بیدار میشه و میاد بیدارم میکنه و میگه : میری سرکار ووقتی میگم: بله ناراحت میشه
خیلی نگرانشم کاش با این موقعیت کنار میومد