کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

دختر یلدا

کیمیا و تابستون 92

1392/6/27 8:59
نویسنده : مامان و بابا
346 بازدید
اشتراک گذاری

 

سیر پاک کردنش ......

 

لباس سوغاتی عموابراهیم بود که امسال اندازش شده بود و از هند اومده بود ...

یه شب خونه بابا حسن لباسهایش  را خیس کرده بود و من هم لباس اضافه نبرده بودم بنابراین لباس خاله را پوشید ....

این کوچولویی ناز هم آنیتا تازه وارد ترین فرد خانواده که 2 ماه به جمعمون پیوسته و دوست داره کیمیا باهاش حرف بزنه ....

کیمیا خانوممممممممی و ازمایشگاه خانگی و موش ازمایشگاهیش علی .........

 

ماسه بازی در موسسه ...

امسال بابا حسین و مامان صدیق صبح زود میرفتن پیاده روی و کیمیا هم  ساعت رفتنشون رامی دانست و بیدار میشد تا بره ، و یه چند باری خودم رسوندمش پارک و کمی باهاش بازی کردم و رفتم سرکار ، این هم طلوع خورشید یه صبح زود .....

جایزه به خاطر پیشرفت در موسیقی

 

 

روز 3 تیر با خانواده رفتیم چشمه طامه جای خوبی بود و خنک هم بود اون روز به کیمیا خیلی خوش گذشت ...

 

این یه شاخه گیلاس بوده که توسط انسان  به این روز افتاده ...

امسال تابستون از بس هوا گرم بود هیچ کس رغبت نمیکرد از خونه بیاد بیرون و همه توی خونه زیر کولر را بهتر می پسندید کیمیا هم حسابی سر گرم کلاسهاش بود ولی  یه روز به اتفاق خاله سپیده  به اردوی  باغ پرندگان رفت روز 5 مرداد  بود و از  بس هیجان داشت از خوشوحالی  روی پاهاش بند نبود و تغذیه گذاشتم براش و  با دوستاش برای اولین بار بدون مامان و بابا  به گردش رفت اونهم با اتوبوس ...

کلاسهای موسیقی اش را هم خیلی دوست داشت و مربیشون هم ازش راضی بود ولی با خاله نقاشی کمی لج افتاده بود ولی سر کلاس را میرفت

کیمیا امسال حسابی  با بابا امیر توی خونه خوش گذروند صبح ها با  بابا ماشین بازی و کلمه بازی و به مرغها سر میزد و هر روز ویزیتشون میکرد و از احوالاتشون برام تعریف میکرد و توپ میزاش زیر خودش و میگفت من تخم گذاشتم و جوجه دارم و گوش دادن به زبان و برنامه کودک و کمی هم گوشی بازی میکرد .

 

تازگیها  یاد گرفته بود که هرکس دروغ بگویید دماغش دراز می شد و از اونجاییکه عاشق پارک رفتن بود عصر که من میومد خونه  یه دفعه میگفت :

مامان الان چیزی گفتی

میگفتم : نه

میگفت : چرا همین الان  یه چیزی گفتی

میگفتم : چی گفتم

میگفت : گفتی میخوای من را ببری پارک

میگفتم : نه

میگفت : مامان الکی نگو الان دماغت دراز میشهدروغگو  زود باش بگو من را میبری پارک و سر دماغم من را نگه میداشت که دراز نشه

 

ساعت  را یاد گرفته بود البته نه دقیقه و ثانیه اش در حد اینکه از روی ساعت نگاه کنه بگه : ساعت 1 یا 2  یا نزدیک 10 و....

عاشق اعداد و همش  یا اعداد را تکرار میکنه و یا نتهای موسیقی اش و دوست داره بنویسه و به کمک  بابا کلمه  شام و اب و بابا  را مینویسه

عاشق عدد 5 میگه 5 تپل ..قلب

توی چشمام نگاه میکنه میگه : خیلییییییییییییییییی دوست دارم و بغلم میکنه و مرا می بوسه اونهم  به قول خودش هزارتا

عاشق مغازه بازی و فروشندگی ، خاله بازی ، پسر بازی ( دست خاله مینا پسر هست ) و کیمیا مامانش ، مسافرت بازی و....مژه

یه شب باه نشسته بودیم رنگ امیزی میکردیم البته با گواش ، یه دفعه دستش را کرد توی لیوان اب که پر از رنگ هم بود وریخت من عصبانیعصبانی شدم و زدم روی دستش

دستش را گرفت کمی لبهاش اویزون شد ولی گریه نکرد افسوس

دیدیم دستش قرمز شد

گفتم : ببخش مامان عصبانی شدم

کمی نگاهم کرد

خیلی خجالت کشیدم گفتم چرا گریه نمی کنی

گفت : من دختر خوبیم گریه نمی کنم

گفتم : بیا بغلم

دویدبغلم بوسیدمش و خیلی عذر خواهی کردم قلب

گفت: اشکال نداره بخشیدمت دستم خوب شد و محکم مرا بغل کرد

یه دفعه بابا امیر اومد توی اتاق گفت : این جا چه خبره ؟ ماجرا  را براش تعریف کردیم

و بابا هم کیمیا را مقصر کرد و هم مرا که نتنستم خودم را کنترل کنم

الان هم که دارم اینا را مینویسم فصل برداشت انگور از باغ بابا حسن که ما چند روزی رفتیم و کمکشون کردیم و کیمیا هم اونجا به همه سبد میفروخت .

 

دیگه توی حمام گریه نمیکرد و قول نمگرفت که سرم را نشورید الان خودش  سرش را میشوره ودیگه از شامپو نمی ترسه وهر روز هم میخواد دوش کوچولو بگیره ولی حواسش به اسراف هست و اگه لامپ اضافی روشن باشه سیع اخطار میده .مشغول تلفن

 

یه روز رفت دست شوی ووقتی اومده بود اب را باز کنه از شلنگ که اویزون بود اب  به سرش ریخته بود و خخیس شده بود

فرداش وقتی رفت دستشوی شلنگ  را برعکس اویزون کرده بود که دیگه این اتفاق نیفته و اتفاقا بهتر بود میگفت : اینجوری بهتر و میتونه دستهاش را هم بشوره .چشمک

یه دفعه ناخن پاش رفته بود توی گوشتش و باباامیر گفت که باید شیر و خرما بخوره تا دیگه این اتفاق نیفته و اونهم گوش داد و هر شب قبل از خواب حتما شیر و خرما میخوره .البته بعد هم دندونهایش را مسواک میزنه و میخوابه .اونهم توی اتاق خودش ولی بعضی شبها یه دفعه میبینم بلند شده اومد کنارم خوابیده و میگه اگه به من جا ندیدی میام میخوابم روی شکمت .نیشخند

 

 

کیمیا کلاسهای خاله سپیده اش  24 مرداد تموم شد و ازمونش هم داد و خاله از ریاضیشی  اش راضی بود وقرار چند روز دیگه کارنامه اش را صادر کنند . تا ببینیم خانومی چه گلی کاشته و دوره تخصصی اش چه رشته ای میشود .و این هم اردوی پایان دوره .....

 به امید خدا شنبه 2 شهریور میخواهیم عازم سفر شویم .....

خدا را شکر روزهای خوبیه ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد