کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

دختر یلدا

جشن شکوفه ها

1392/7/3 11:47
نویسنده : مامان و بابا
497 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

      باور نمیشه که امروز باید از خواب ناز بیدارت کنم و لباست بپوشونم و راهی کلاست کنم

انگار دیروزبود که با صدای گریه های کودکانه ات قلبم میلرزید وسریع شروع به شیرخوردن میکردی

هرچه بزرگتر میشی دلم بیشتر برای کودکیت تنگ میشه برای خنده های بی دلیلت و گریه های که هیچ وقت بی دلیل نبود .

همیشه گفتم خدای تو منر ا خیلی دوست داشت که با نبود ن پدرت هیچ گاه مرا اذیت نکردی

اون موقع توی شکمم مهمون بودی تنها دعایم درک بالا و منطق بالای تو بود و خدا این دعای مرا

بی جواب نگذاشت

فرشته کوچولوی من ، تو واقعا فرشته بود و زمینی نبود ی

و من اگه فراق بابا را تحمل کردم و زنده بودم به خاطر وجود پر وجودت بود

امروز  راهی اولین  دوره از زندگیت میشی چشمهایم پرا ز اشک بود به خاطر اینکه داری کم کم از

 دنیای کودکی فاصله میگیری

مثل یه خانوم با  سلیقه های دخترونه و به قول خودت دختر خانومی شدی

عزیزم  عسلم  مهربانم  ماه من  زندگی من   و..... مهرت مبارک

موفق و سربلندی باشی

و خلاصه .....

 

روز یک شنبه 31 شهریور از طرف مرکز استعدا یابی  توی فرهنگ سزای خورشید جشن شکوفه ها برگزار شد  صبح زود کیمیا را اماده کردم و از زیر قرآن گذروندمش   با خودم  بردمش سر کار و تا ساعت 9 کارهام را انجام دادم و بعد با هم رفتیم جشن و و ردیف ٣ نشستیم کیمیا منتظر بود ببینه چه اتفاقی قرار بیفته ورودی در بهشون پرچمهای کوچیک دادن و با شروع برنامه ها و موسیقی پرچمه  به رقص دراومدن  و صدای جیغ و داد و دست بچه ها به هوا رفت . برنامه ها جالبی بود و برای بچه ها خوب بود تا ساعت ١٢ اونجا بودیم و بعداز پذیرایی اومدیم خونه . موقع برگشت  به میوه فروشی رفتم و مشغول خرید بود که کیمیا اومد گفت : مامان انگور ٢ تومن پرتقال ٤ تومن گرونه....... و صاحب بمغازه از لحن گفتنش خندش گرفته بود .

عصر برای دیدن آزاده خانوم دختر دایی امیر که از مربلا اومده بود رفتیم منزلشون و بعد برگشتیم خونه بابا حسن وکیمیا حسابی شارژ بود و سر وصدا میکرد و می خندید و هرچه بهش میگفتم اروم باش گوش نمیداد به قول خواهرم دوپینگ کرده بود .اخه عصر دو تا شکلات تلخ خورد و الان اثرش را گذاشته بود و هرچه بهش میگفتم : بخواب صبح باید بیدار بشی گوش نمی داد در حین بازی چادر خودش را می تابوند که زد به چشم من و من نفهمیدم چه کار کردم و با عصبانیت زدم

پشت کمرش

اللللللللللللللللللللهی بمیرم جیغش رفت هوا

سریع بغلش کردم فکر نمیکردم این قدر محکم زده باشن به قصذد شوخی زدم تا الان این کار  را نکرده بود

اعصابم ریخت بهم بهش التماس میکردم مرا ببخشه ولی اون گریه میکرد

کل خونه هجوم اوردن که چرا این کار را کردی

ولی هیچ جوابی نداشتم

وقتی اروم شد گفتم : مرا بخشیدی

اومدم بغلم کرد وگفت : خیلی دردم گرفت ولی بخشیدم

نفسم بند اومد .

شب عذاب وجدان داشتم و خوابم نمیبرد ٤ تا قصه براش خوندم و نوازشش کردم تا ساعت ١١ خوابید ولی خودم اصلا خوابم نمیرد

چرا چرا چرا چرا چرا ها ولم نمیکرد .

بازم میگم  دخترم پاره تنم  مرا ببخش

صبح براش الویه اماده کردم صبحانه درست کردمو گذاشتم کیفش و باهم س ٧:٣٠ از خونه زدیم بیرون از سوپری براش شیر خریدم و رسوندمش مرکز ، اخه چند روز اول سرویس نداشتن و خودم باید میبردمش از یه طرف هول کار خودم را داشتم واز طرفی دیگه دلم نمیومد بسپارمش دست سرویس ....

الان هم ساعت ١ و باید ١ ساعت دیگه برم دنبالش ببینم امروز چه گذاشته

دلم براش تنگ شده و هنوز اعصابم بابت دیشب خورده

خدایا صبرمرا بیشتر کن تا امانتدار خوبی باشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهه مامان یسنا
1 مهر 92 14:50
سلام خانم وبلاگتون رو امروز خوندم و کلی لذت بردم از این همه مادرانه های زیبا. دخترم تقریبا همسن دختر شماست خوشحال میشم که با هم تبادل لینک داشته باشیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد