کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

شعرهای کیمیا

1390/11/3 9:23
نویسنده : مامان و بابا
617 بازدید
اشتراک گذاری

 Monday Orkut Scraps, Myspace Graphics and Comments

عزیز دلم ، خودش یک شعر گفته البته برای علی کوچولو عروسک دلبندش که خیلی دوستش داره ولی بیشتر وصف حال خودش ،

علی چوچولو   مامان ، باباش نیست    باباش رفته کار      9و10 میاد    بابا امیر نیست 

 

اینر ا با اهنگ خاص خودش روزی چندبار می خونه و محکم علی را بغل میکنه .

 

 

 

 


الهی مادر بلاگردونت باشه با این همه ذوق

و سعی میکنه شعرهای دیگه را هم دست کار یکنه مثل

 

یک توپ دارم گل گلیه ( قل قلیه )  سرخ و آبی   

می زنم زمین     بالا میره     من این توپ را دوست داشتم            درسام نوشتم      بابام برام هدیه   خرید 

یک توپ گل گلیه خرید .

 animations football 

 

تپلویم تپولو     صورتم مثل هلو    مامان خوبی ندارم    نیست توی خوچه  ( خونه )  

 

عمو زنجیر باف    ببله  ( بله )       زنجیر منو بافتی     نه نه    پشت کوه انداختی   نه  نه    بابا چیچی اورده    هیچی      با صدای چی      ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ( صدای هواپیما )

 

دخترم یک گوله احساساته  اگه توی یک فیلم که با هم داریم می بینیم صحبت و مادر و فرزند ی باشه تا اخر فیلم ده بار منو می بوسه

و موقع خواب هم دستش را حلقه میکنه دور گردنم و زل می زنه توی چشمام و به قصه هام گوش میده و اخر سر هم می بوسدم

دیشب  نصف شب فکر کنم خواب می دید اومد سمت من و من را بوسید و خندید .

صبح هم که داشتم با شیشه بهش شیر میدادم همش می خندید .

الهی   من قربون این خندهات .

وقتی بهش میگی من قربون کی بگردم     میگه : من 

میگم : فدای کی بشم  :  میگه خاته مینا     یا اگه این سوال را کسی دیگه ازش بپرسه میگه : مامان

دوست داره آرایشم کنه  البته فقط با سرمه تمام صورت من را سیا ه میکنهو عاشق لاک زدنه یک روز من داشتم نماز می خوندم فرصت را غنیمت شمرد و ناخن پای من را لاک زدن و کسی هم نبود به دادم برسه تا و هرچه بهش اشاره میکردم با خنده جوابم را میداد ایکه نماز م را شکستم   

خودش موهاش را برس میکشه و به زور روی انگشت پاش می ایسته تا توی اینه خودش را ببینه

 

 دیروز صبح بهش میگم بیا بریم صبحانه بخوریم با یک ژستی به م میگه  من درس دارم  بیار اینجا بخورم  و نشسته بود  پشت میز و مار میکشید .

هر چیزی را بهش یادبدم میره به مامان بزرگم یادمیده بنده خدا انهم کمی گوشهاش سنگینه وکیمیا هم که متوجه این موضوع نیست دیروز کتاب انگلیس اش را باز کرده بود و ازش زبان می پرسید و میگفت :

 

مامابی ( مامانی )  car  کو؟  مامان بزرگم هم که نمی شنید میگفت : نه امروز مامانت سر کار نمی ره

کیمیا چندین با رتکرار کرد و خسته شد و گفت :

 

مامابی  bus کو ؟  و باز هم نتیجه نگرفت  ..... 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد