خونه مادربزرگ دیگه صفا نداره
بی خبر از همه جا عصر 18 ابان 1393 پر کشیدی
خودت خواستی بری
خسته شده بودی ؟
بمیرم برای بدن زجر کشیده ات مادربزرگ
هنوز باورمون نمیشه
میگیم تو خونه ای شب جمعه همه میایم پیشت تو هم مثل همیشه غذات آماده است بخاریت روشنه و چایتم روشه
سفرت پر نونه و صندوقچه ات پر خوراکی ....
قصه هات هم اماده قصه یه دونه نخود - بزغاله دختر خاله - قصه شاهپریون -....
تو کیما را خیلی دوست داشتی
دیشب سراغت را میگرفت
چی بگم ؟
بگم کجایی ؟
میگفت مامان نکنه مامان میمنت میخواد بره پیش باباجونت پیش خدا
بگو نره
دلم براش تنگ میشه
گفتم : عزیز دلم اینجا دکترا نتونستن کاری بکنن میره پیش خدا تا خدا درمونش کنه تا دیگه درد نکشه
فقط سرش را انداخت پایین و گفت : پس گریه نکن بخند چون خوب میشه
ارزش بودنت را همیشه از اندیشه یک لحظه نبودنت می توان فهمید
خونه مادربزرگ هزار تا غصه داره دیگه قصه نداره
خونه مادربزرگ دیگه شادی نداره
کنار خونه اون دیگه صفا نداره
بدون اون ، تو خونه ، خونه صفا نداره
دلهامون مهربون بود کنار لبخند اون
دل هامون را شکسته هجران مادریزرگ
مادربزرگ خوبم خداحافظی نکردی
ما چشم براهت هستیم
میشه که بر گردی
دیگه شبای جمعه محفل ما مزار
کاشکی نرفته بودی خونمونم خرابه