کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

دختر یلدا

مامان مریض شده ...

1390/12/15 8:06
نویسنده : مامان و بابا
975 بازدید
اشتراک گذاری

 

ني ني شكلك

 

 

سلام خاتونم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم این روزها هم دفتر شلوغه و هم توی خونه حسابی کار زیاده ، خدا را شکر بابا امیر 10 روز اینجا بود کمی کمک کرد ولی شنبه 13 اسفند دوباره رفت و قرارا تا 26 اسفند برگرده ف راستش را بخواهی دوروز قبل از رفتن بابا امیر تب کردی و سرفه های بدی میکردی و از شدت سرفه نمی تونستی بخوانی ، عصر چنج شنبه 11 اسفند بردیمت دکتر و تو مثل یک خانوم خوب اجازه دادی دکتر معاینه اتFree Animations کنه ، و 3 تا آمپول برات نوشت و بازم مثل یک شیر زن امپولهات را هم زدی Gifs Doctor، ولی از صبح شنبه حال مامان هم خاب شد و صدام در نمیمد عصر که بابا را رسوندیم راه آهن برگشتن ، کیمیا توی ماشین خوابید و با هر ترمز ماشین بیدار میشد و میگفت :  مامان این چیه  چی بود   و دوباره بیهوش می شد ، بعداز اینکه رسیدیم خونه سراغ بابا را گرفت ، ومن براش توضیح دادم که بابا کجا رفته و بعد شوع به بازی کرد عصر دیدم حالم خیلی بد ، با خانومی رفتم دکتر و برای من هم 2 تا آمپول نوشت که من هم زدم ولی با ترس و کیمیا بامن همدردی میکرد  بعداز اون رفتیم کمی خرید کنیم و وسایل سوپ را بخرم که کیمیا پاکت آورد و از هرچی توی مغازه بود ( گوجه ، خیار، شلغم ، هویج ، کلم بروکلی < بادمجان ، و....) ریخت توی پاکت ،وقتی رسیدیم خونه بیهوش بودم به زور خودم را بیدار نگه داشته بودم و از انجایکه تنها بودم می ترسیدم بخوابم ولی یک لحظه خوابم برد وبا صدای خانوم که دیدم رفته یک لیوان آب و یک قاشق اورده و میگه مامان بخور و همین جور که من دراز کشیده بودم لیوان اب را گذاشت به لبم و همش را ریخت توی یقه ام و من مجبور شدم بیداربشم و بغلش کردم Kissesو ازش تشکر کردن به خاطر مراقبتش و بعد سعی کردم نخوابم تا ساعت 9 شب که دیدم دیگه نمی تونم بیدار بشینم و اونهم بامن خوابید تا ساعت 8 صبح ، وقتی بیدار شد دید من کنارشم خوش حال شد و تا ظهر باهم بودیم و بازی کردیم و با قلاب ماهیگیریش می رفت روی مبلها و میگفت اینجا دریاست و مامان ماشی ( ماهی )  و کلی باهم خندیدیم با اینکه اصلا حالم خوب نبود ولی دلم نمیومد باهاش بازی نکنم ولی ظهر که خاته و دایی اومدن باهاشون رفت خونه مامان زوهله و من هم به کارهایم رسیدم و بعد رفتم

 

این هم چند تا عکس از قبل از مریضی ....

 

این برچسب را خودش توی خیابون توی یکی از مغازه ها چشمش بهش خورد و یک دم میگفت : ریحان   من هم متوجه نبودم واونهم عصبانی شده بود تا بالخره دستم را گرفت و کشوند سمت اون مغازه و خریدیمش و اوردیم چسبوند به پنجره اتاقش چون هیچ جا جا نبود ووقتی عمه مینا و مان جون اومدند پایین با ذوق و شوق کامل دستشون را گرفته و اورده میگه اینا را دید  ( اینارا دیدید ) و نحوه خریدش را توضیح داده ...

 

 

 

ني ني شكلك

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد