اسباب کشی به خونه بابا حسن
تابستون تموم شد و بابا امیر باید برمیگشت تهران تا ترم آخر را هم به امید خدا تموم کنه برگرده پیش ما ،5 شنبه 28 شهریور بلیط گرفت و من اون روز را مرخصی گرفتم تا به امور ثبت نام کیمیا و خانه برسم .بابا ظهرساعت 2 بلیط داشت و من دخملی ایشون را باید به ترمینال می بردیم موقع رفتن اب و قران آماده کردم تا بابا را از زیر قران رد کنم وقتی کاسه اب را دید کیمیا گفت : این برای چیه ؟
گفتم : پشت سر بابا بریزم تا زود برگرده
گفت : اخه لباسهاش خیس میشه
گفتم : نه عزیزم به لباسهاش نمیریزم و نشونش دادم که چطور این کار را میکنیم
وقتی بابا داشت میرفت به بابا گفت : از بیمارستان دو تا نی نی برامون بیار یکی دختر و یکی پسر
اخه چند وقتی حسابی دلش نی نی میخواد و به من میگه یه نی نی کوچولو بیار
بهش گفتم : نمیشه خدا الان باید برای فرشته و خاله محبوبه نی نی درست کنه سرش خیلی شلوغه
ما همین را گفتیم و عین همین مطلب را هر جا رسید گفت و می گفت خدا سرش شلوغه
ولی بعداز اون به من گفت : به خدا بگو اول براما نی نی درست کنه
گفتم : خدا گفته بعداز اینکه مدرسه کیمیا تموم شد
گفت : نه مامان من خیلی عجله دارم. اخه میخوام براش کفش بخرم
گفتم : کفش گفت : اره مامان چه رنگی بخرم . بیسکویت مادر هم بخر ماب بیبی هم بخر
اسمش را چی بزاریم .؟ اتاقش چه رنگی باشه ؟ کی ببرمش پارک ؟ سر سر ه بازی میکنه ؟ .......و هزار تا سوال دیگه .
خلاصه .....
بابا را بردیم ترمینال و خداحافظی کردیم خیییییییییییییییییییلی سخت بود بغض راه گلوم را بسته بود نه به خاطر خودم به خاطر خاتون که این مدت حسابی به بابا وابسته شده بود .
وقتی برگشتیم خونه گفت : بابا رفت مغازه خرید کنه الان میاد
بغلش کردم با هم کمی خوابیدیم ساعت 5 بیدار شدیم
بیدار که شد باید بریم خونه بابا حسن زود باش اسایلمون ( وسایلمون ) جمع کن و رفت تلفن را برداشت و زنگ زد خونه بابا حسن .
مامان زهره تلفن را برداشت بعد از سلام گفت : خونید ما اسایلمون ا بیاریم
مامانم گفت : نه داریم میریم بیرون
گفت : صبر کنید الان ما هم میایم اسایلمون توی ماشین الان میایم
و با عجله دوید بیرون تا بریم
خیلی خونه بابا حسن را دوست داشت وسایلمون را بردیم سگش را آورده بود
( سگش توپ بزگی بود که از نمایشگاه خریده بودیم و به دسته اش یه بند بسته و همه جا دنبالش میبرد و دقیقا مثل یه سگ باهاش برخورد میکرد نگرانش بودم چون عاشق سگ کوچولوی pink هستش و از مامان زهره قول گرفته و گفته : رفتی ارج از کشووور ( خارج از کشور ) برام سگ بخر با دو تا عروسک که توی ماهواره تبلیغ میکنه )
و بعد با بابا حسن و مامان زهره رفتیم خونه ماماجون میمینت اونجا کمی با منصوره بازی کرد و یه نقاشی خوشگل هم برای من کشید .
فردای اون روز مامان زهره جشن نامزدی دعوت داشتن و کیمیا هم باهشون رفت و من خونهتنها موندم وقتی دایی بهزاد ازت پرسید چرا مامانت نمیاد گفت : اخه دعوت نکردن .
اون شب بهش خیلی خوش گذشته بود
روز شنبه حسابی با خاله مینا بازی کرده بود و مامان زهره برای ناها رقیمه ریزه پخته بود ساعت 12 به من زنگ زد که برگشتنه براش بستنی ورنگ ورنگ ( رنگا رنگ ) بخرم ازش پرسیدم ناهار چی داریم .
گفت: ماکارانی
مامان داد زد و گفت : قیمه ریزه
تا فهمید قیمه ریزه است گوشی را انداخت و دوید تا قیمه ریزه بخوره
اخه خیییییییییییییلی دوست داره
وقتی برگشتم مامانم گفت : حسابی خورد و یه کاسه اورد برای شامش برداشت تا تموم نشد ه بود
عصر عقد پسر عمویم مجید بود من دعوت نبودم ولی دخملی با بابا حسن رفتند عقد و من هم رفتم خونه مامان جون میمنت تا اونا برگردند
وقتی برگشتن حسابی رقصیده بود و شارژ بود .