کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

دختر یلدا

تولد کمند

1395/2/28 23:41
نویسنده : مامان و بابا
1,045 بازدید
اشتراک گذاری

کروز یکشنبه 22 فروردین صبح کیمیا رابردم مدرسه و خوم هم سرکار چند تا کار کوچک داشتم انجام دادم و ببا کیمیا برگشتیم خونه استراحت کردم و بعد ازظهر بعد از تمیز کاری منزل و اماده رفتن به پارک بودیم برای پیاده روی ..

یه دفعه حس کردم داره تغییراتی در بدن به وجود میاد به کیمیا گفتم بروبه مامانجون بگو 

دوید بالا و گفت : کمند داره به دنیا میاد بدوید زود باشید 

ماد رشوهر هم سراسیمه دوید پایین 

گفتم فکر کنم کیسه اب بچه سوراخ باشه سریع رفتیم با پدر شوهر بیمارستان 

کیمیا سریع ساک و کیف بچه را اماده کرد و سوار ماشین شدیم مامان زهره را هم توی راه سوار کردیم و رفتیم 

درد نداشتم حالم خوب  بود 

وارد بیمارستان شدیم و رفتم قسمت زایمان و معاینه کردن و تشخیص دادن که باید زایمان شوی و چون هفته 41 بارداری بود خانم دکتر گفت کمکت میکنیم زایمان طبیعی داشته باشی 

ولی مشکل این بود که من هیچ دردی نداشتم 

خلاصه امپول فشار  را تزریق کردن اولش همه چی خوب پیش می رفت ولی یه دفعه قلب خاتونم افت پیدا کرد و ضربان نداشت البته پرستاری که بالا  سرم نبود خودم متوجه شدم و با زحمت صداشون زدم 

اکسیژن وصل کردن ولی تاثیری نداشت تا اینکه خانم کشاورز گفتن سزارین بشند اولش خوشحال شدم 

نمیدونم چرااااااا؟؟؟؟

رفتم دم در با امیر و مامانم و... خداحافظی کنم حس بدی بود خیییییییییییییلی ترسیده بودم کلی سفارش کردم مراقب دخترام باشید با گریه رفتم 

از کم بیهوشی گرفتم و همین که خانم دکتر خواست تیغ بزنه 

گفتم خانم دکتر من بیهوش نشدم 

با تعجب گفت چراااااااااااااا

نمیدونم 

مجبور شدم بیهوش کامل بشم و دیگه هیچ نفهمیدم 

نمیدونم توی این دو ساعت چی به خانواده ام گذشت تا وقتی به  هوش اومدم مثل اینکه از دنیای دیگه وارد شده بود مرگ درد نداره 

مرگ را تجربه کردم 

ولی مثل اینکه راحت شده بودم اذت داشت یکی از پرستاران گفت خوبی   اسمت چیه 

گفتم بچه ام خوبه 

سالم 

کجاست 

گفت خوبه   خوبه 

و یه دفعه تازه متوجه شدم زیر شکمم زخم و چقدر می سوزه 

منتقل کردن اتاق عمومی 

امیر اومد یه سری بزنه سریع منتقلم کرد اتاق  خصوصی تا راحت تر باشم 

بچه را که اوردم باور نمیشد همه جاش را نگاه میکردم ببینم سالم 

خدا را شکر خدار شکر سالم   سالم 

با وزن 3:550 و قدر 51 سانت به دنیا اومده بود 

اون شب تا صبح بیدار بودم و نگاش میکردم روز سختی را گذرونده بودم ولی خوابم نمی برد فردا هم تا عصر بیمارستان بودم و مرخص شدم 

خونه که رسیدیم همه منتظرمون بودن تا رسیدیم کیمیای عزیزم دوید بغلم و گفت شکمت را پاره کردن 

گفتم بله مهم نیست بیا اجی را ببین 

خیلی دور سرش تاب میخورد باورش نمیشد نشسته بود نگاش میکرد 

همه چی خوب بود تا روز 5 کمی زردی گرفت بردنش ازمایش خون مردم و زنده شدن تا خونش ازمایش شد و جواب گرفتیم خدا را شکر بالا نبود 

بابا امیر گذاشتش زیر مهتابی و خدار اشکر بهتر شد 

گفته بودن کمی در  رفتگی لگن داره اونهم بردیم سونو گرافی و اونهم  خدارشکر مشکلی نداشت 

بچه خوب  بود 

ولی حال خودم خوب نبود شروع کردم تب و لرز و شکمم قرمز شد و عرق میکردم 

رفتم دکتر و گفت عفونت کرده و شروع به مداوا کردن کردیم 

روزهای بدی بود به نخ بخیه حساسیت داشتم 

بالاخره بعد بیست روز حالم خوب شد و تونستم روی پای خودم بایستم 

از هرچی سزارین بود بیزار شده بودم و حسابی داون شده بودم 

ولی خداد را شکر همه چی به خیر گذشت ...

روز بیمارستان کیمیا حسابی توی محوطه عکس گرفته بود 

این هم اولین دیدار با کمندم ...

عمق نگاش و لب گذاشتنش برای شیر دیونه ام میکرد ....

اون روز بابا امیر و خانواده خودم برای ملاقات اومدن ....

کمند 

اولین عکس

کیمیا....

عکسهای محوطه ...

کیمیای عزیزم

کیمیای عزیزم کیمیای عزیزم

کیمیای عزیزم اا                                            بعد از دو روز اومدم خونه و بی صبرانه منتظر دیدن کیمیای عزیزم بود با هزار زور و زحمت وارد خونه شدم و عمو مهدی و زن عمو اونجا بودن اسفند دود کرده بودن راهی اتاق شدم بابا امیر همه چی را اماده کرده بود شام خوردم و بی هوش  شدم حال مساعدی نداشتم مامانم پیشم بود ....

کیمیا و کمند

این هم اولین دیدار دو تا خواهر کیمیا فقط میخندید ....

نمیدونم توی دل کوچکش چی میگذشت ....

کیمیا خیییییییییییییییییییییلی مهربون ...

زندگی جدیدی شروع شده بود 

ناف کمند بعد از 4 روز افتاد بعدش کمی زردی گرفت و ازش ازمایش خون گرفتن و موقعی که ازمایش گرفتن و صدای گریه اش را می شنیدم می خواست زمین دهن باز کن من این صدا را نشنوم ...

ولی خدار ا شکر درجه زردی پایین بود و زود رفع شد 

کیمیا  سه روز مدرسه نرفت و روز سوم از مدرسه  زنگ  زدن و تبریک گفتن ....

و فرداری اون روز با جعبه شیرینی راهی مدرسه شد 

شیرینی

 

دو تا گل من

برای کمند گهواره درست کردیم کولیک داشت و فقط با تکون اروم تر بود و با صدای سشوار  از بیست روزگی تا چهل روزگی این مشکل را داشت و هرشب ساعت ده منتظر گریه هاش بودیم 

ننی کمند

عزیزمی

 

کیمیاعزیزای دل

کمندکمند وروجک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد