بازگشت بابا امیر از تهران
توی این یک هفته که بابا امیر تهران بود هرکی ازت می پرسید بابا کجاست ؟
میگفتی : گشم تموم شد رفته تهان
قربون شیر ین زبونیهات فرشته کوچولوی من ..
چهارشنبه هفته گذشته بردمت پارک همین که وارد پارک شدیم چشمت به درخت توت خورد و گفتی مامان من توت
برات از درخت توت سفید چیدم ولی قبول نکردی و گفتی : سیا من توت سیا می خوام
گفتم : مامان جون درخت توت سفید میده و سیا نداره
توت را نخوردی و گفتی بازی و رفتی 1 ساعتی تاب بازی و سر سر بازی کردی
بعد گفتی : مامان جیش دارم بردمش دستشویی و تو را ه برگشتن داشت زمین را بر انداز میکرد و ناگهان دادزدی مامان توت سیا توت سیا
وقتی روی زمین را نگاه کردم پراز توت بود ولی له شده بودند و فایده ای نداشت بعد دیدم درختش بلند و دسترسی نداشتم ولی متوجه شدم درخت سروی کوتاهتراز درخت توت هستش که توتها بدون اینکه بریزه زمین ریخته روی درخت سرو و از روی درخت سر برات توت جمع کردم و شستی و خوردی ...
با اینکه توی حیاط خونمون درخت توت داریم ولی هرجا درخت ببینی دنبال توت میگردی ...
نوش جونت
عصر بعداز برگشت از پارک برات کیک پختم وقرار بود رولت خامه بپزیم ولی به علت هول بودن دخملی بدون هیچ تشریفاتی و تزییناتی خانومی کیک ر ا خوردند
بعداز اون رفتیم مراسم شاهنامه خوانی و بزرگداشت فردوسی ، مراسم توی یک خونه قددیمی و سنتی از خونه های سنتی گز ( یکی از شهرهای اصفهان ) است که مالکش آستاد برومند و خونه را وقف کردند و الان فرهنگ سرا است و دایی نادر هم مجری برنامه بودند خیلی شلوغ بود و از استادان بزرگ ادبیات اصفهان هم انجا بودند شب خوبی بود و دخملی حسابی شیطنت کرد و در حین شیطنت پرده خوانیهای درویش هم توجه اش را جلب کرده بود این هم چند تا عکس ....
ساعت 12 بود که رسیدیم خونه و هر دوتا مون غش کردیم ...
شب جمعه خونه محمد پسر دایی امیر دعوت داشتیم عصر حمومت کردم ( به قول خودت حموم نه حمام ) یا حموم همون حمام )و این کلمه را تکرار میکنی .
موقع رفتن و اماده شدن کیمیا گفت : مامان من رژ
گفتم : نه مال مامان گفت :من دست نه و مامان مخجان بزنه به lip ام
و شب رفتیم مهمونی جای بابا امیر خالی بود و توی راه بودن ولی به مهمونی نرسیدند کیمیا با شهاب و مهسا بازی کرد و بهش خوش گذشت وقتی برگشتیم خونه ساعت 12.30 بود و خاتون تا 1.30 بیدار بود و بابا امیر اون شب ساعت 2.35 رسید خون و صبح وقتی دیدش تعجب کردی و گفتی :
مامان بابا امیر کجا بود ؟ تهان نبود . با چی اومد ؟و خوشحال بودی .
خیلی کتابی حرف میزنی .
من کجا رفت ( من کجا برم )
من دید ( من دیدم )
من گفتی ( گفتم )
الان چه کار کنم ؟
مامان بازی کرد ( مامان بازی کنیم ) و....
من غذا خورد ( خوردم ) شام من کجاست ؟ و....
اکثرا میگی : کجا کجا و بعدش میگی : خونه آقا شجاع و می خندی
به دستمال میگی : noise گیر
بازی noise to nois (بازی بینی هامون را بهم میزنیم )
یک شب تلویزیون برنامه اموزشی داشت و نحوه ورود غذا به به مری و معده و روده را نشان میداد و تو هم نشسته بودی داشتی تماشا میکردی ، وقتی غذا رسید به روده ها ..
گفتی : مامان اینا ماکادی ( ماکارانی )
و من برات توضیح دادم نه اینا روده است
و براش گفتم تو که ناخن می خوری ، ناخنها میره توی روده و زخمش میکنه و خودش سریع گفت :
پی پی خونی میشه و دوید رفت .
جمعه شب رفتیم ملاقات شوهر خاله ام و کیمیا موقع رفتن یک کوله بار اسباب بازی جمع کرد تا ببریم ولی با صحبت کمی از اسباب بازیهاش را گذاشت و یک پازل را که باباامیر سری اخر براش اورده بود برداشت و رفتیم خونه خاله با مهسا بازی کردند و در حین باز ی با هم بحثشون شد و جفتی زدند زیر گریه و کیمیا بعداز گریه اش از من پرسید مهسا چی شد ؟ گریه کرد وجویای احوالش بود . شب خوب بوداین هم عکس پازل :
شنبه 30 خرداد 90 بابا امیر با دختر توی خونه تنها بودند اون روز کیمیا یاد گرفته بود چطوری توتهای بالای درخت را با یک چوب بلند بچینه و با بابا امیر حسابی بازی کرده بود و بابا بهش برای عصر قول پارک داده بود و عصر بعداز خوابیدن و خوردن عصرونه با همدیگه رفتیم پارک و حسابی بازی کردیم خیلی خوشحال بودی و موقع برگشتن براش از داروخانه یک مسواک جدید به درخواست خودش خریدیم ووقتی بهش گفتم : مامان مسواک که داری
گفتی : اون خ راب شده و من قرمز دوست ( رنگ قرمزش را بخر ) بعداز برگشت از خونه و خرید یک بستنی برای خاتون رفتیم بالا و از اونجایکه کیمیا عاشق سیرابی است و مامان صدیق این را میدونه زحمت کشیده بودند و سیرابی پخته بودند و کیمیا وقتی کاسه سیرابی را دبد بستنی را انداخت و گفت : من سیابی دوست دارم و بابا امیر هم با کمی سر به سر گذاشتنت و ندان کاسه سیرابی و و هول بودن تو در این مورد بالاخره سیرابی را خوردی و بعداومدیم پایین و حدود ساعت 12 شب بود که گفتی : من برم بالا
گفتم : نه
گفتی : من زود ایام ( زود میام )
رفتی بالا و از مامان صدیق در خواست بستنی را که اون موقع بالا جا گذاشته بودیداده بودی و بستنی را گرفتی و اومدی همین که داشتی میومدی توی اتاق یک سوسک دیدی دویدی سمت من و گفتی :
من تسید ( ترسید ) اونجا سوسک هست
و رفتم و سوسک را کشتمش و بعد رفتی پیش بابا امیر و گفتی : بابا اونجا سوسک هست مامان مخجان کشب و من تسید ( مامان مژ گان کشتش و من ترسیدم )
بابا امیر بغلت کرد و بردت توی حیاط و یک سوسک پیدا کرد و کمکت کرد که خودت بکشیش و نترسی و وقتی موفق به این کار شدی خوشحال بودی و بعد خوابیدیم البته ساعت 1.20 شب بود
فردای اون روز اسبابا اثاثیه را جمع کردیم و اومدیم خونه بابا سسن .