کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 16 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/3/31 7:47
نویسنده : مامان و بابا
341 بازدید
اشتراک گذاری

۱۲/۰۱/۱۳۹۰:

 

امروز برنامه ریزی کرده بودیم صبح بریم پارک ولی خانومی ساعت ۱۱ از خواب بیدار شد ولی با این حال با امیر بردیمش پارک . خیلی بهش خوش گذشت و حسابی بازی کرد .

 

 

 

فردا روز سیزده فروردین بود و من هنوز تصمیم نگرفته بودم کجا برم با بابام برم ویا با خانواده امیر . آخه خانواده امیر می خواستند برند محلات و من حال راه دور را نداشتم برای همین با خانواده خودم رفتم یکی از باغهای اطراف . کیمیا خانم صبح ساعت ۱۰ بیدار شدند  البته امیر هم  دست کمی از کیمیا نداشت و تا صبحانه میل کردند ساعت ۱۱ شد و تارسیدیم مقصد ساعت ۱۲ شد وقتی رسیدیم اونجا اکثراْ رفته بودند کوه .ومن و کیمیا و امیر مشغول بازی و گشتن شدیم و کیمیا که یک شیر اب و یک جوی اب دم دست پیدا کرده بود با یک پارچ کوچک حسابی اب بازی کرد و حسابی خیس شد ولی خدا راشکر هوا گرم بود و نگران سرما خوردگیش نبودم.بعد که بقیه اومدند بچه ها مشغول بازی با توپ شدند و کیمیا با پارچ اب براشون اب می برد و توپشون را برمی داشت و اونا حسابی عصبانی میشدند ُ دیگه این قدر بازی کرد تا از خستگی خوابش برد و حسابی خوابید . راستش ساعت ۳ بعد از ظهر که خوابید تا ۷.۳۰ عصر خواب بود .امیر هم ساعت ۶ که شد گفت برگردیم خونه و ما هم برگشتیم و کیمیا خانوم همچنان خواب بود و نتونستیم عکس بگیریم چون قرار شده بود که عصر از توی سبزه ها عکس بگیریم که خانومی خوابش برد .خانواده امیر هم ساعت ۱۱ شب از محلات برگشتن و به اونا حسابی بیشتر از ما خوش گذشته بود و وقتی برای دیدن کیمیا اومدن پایین بعداز اونکه می خواستند برند بالا کیمیا گفت : من  من   من   .یعنی اینکه من هم ببرید و خانومی تازه رفت بالا چون خوابش نمی اومد .

 ۱۴/۰۱/۱۳۹۰:

امروز را مرخصی هستم  وکاملا در اختیار خانواده و از این بابت خوشحالم .آخه قرار فردا امیر بره و از این بابت هم ناراحت ولی طبق معمول چاره ای نیست . کیمیا خانوم از پله بالا رفتند و پایین اومدن را یاد گرفته بود و چون هوا خوب بود در اتاق باز بود و خانمی حسابی خوش به حالش بود چون هم راه به بالا داشت و هم راه به حیاط و اب بازی . آخه از پله  ها بالا می رفت و میرفت سر جا کفشی و تمام کفشهاشون را پرت میکرد پایین ویا مچیدشون روی پله ها ویا میرفت توی حیاط  سر شیر آب و باز میکرد و وقتی می گفتی چرا شیر اب باز . با اشاره می گفت : می خوام به گلها اب بدم ولی امیر سر شیر اب را باز کرد و اشک دخترم را در آورد .

۱۵//۱۳۹۰:

امروز بعداز ظهر امیر میرفت و من تا ساعت ۱ سرکار بودم و بعد اومدم خونه . وسایل امی را جمع وجور کردم واماده رفتن شد . با بابام رسوندمش راه آهن ولی وقتی رسیدیم کیمیا خوابش برده بود و امیر نتونست درس با کیمیا خداحافظی کنه ولی ناراحتی را از توی چهرش می خوندم . ومن دوباره تنها شدم . خدا بهمراهش .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد