دایی بهزاد سرباز
داداش گلم روز تولدت را به یادمی آورم که چگونه وقتی خبر تولدت را به من دادند با چه اشتیاقی برایت رختخواب کوچیکت را پهن کردم و منتظر ورودت بودم اون موقع من 5 سال داشتم و تمام آرزویم دیدن تو بود و بعد از دیدن روی ماهت تمام زندگی من شدیفکر میکردم عروسکی ولی مثل یه مادر پرستاریت را می کردم و یه لحظه ازت دور نبودم اون موقعها برنامه اوشین را می ذاشت و از اون یاد گرفته بودم ببندمت پشت کمرم و راهت ببرم وبرات شیر بخرم ...
کم کم قد کشیدنت را دیدم مدرسه رفتنت را و....دانشگاه رفتنت و امروز روز دیگریست برای تو و هم خوشحالم و هم ناراحت طاقت دوریت را ندارم و تحمل نشنیدن صدای خنده هایت و گاهی داد زدنهایت
از همه بدتر که کیمیا عاشق تو و توی این این مدت که که بابا امیر نبوده توبراش سنگ تموم گذاشتی
داداش گلم هیچ کاری نتونستم بکنم که سرباز ی نری ولی نشد
به کیمیا می گم دایی می خواد بره سربازی
میگه : نه بد
میگم را بد
میگه اونجا تفنگ دارند
برو خدا به همراهت
ان شااله به سلامتی بری و زود منتقل بشی به اصفهان تا کنارمون باشی
میدونم اخلاقی داری هرجا بری با هر مشکلی خودت کنار میاییی وی با این حال میدونم که برات سخته ولی امیدوارم جایی که می ری خوش باشی و شاد.