دعای کیمیا
دیشب شب قدر بود موقع غروب خورشید وضو گرفتم و ایستادم به دعا و نماز خوندن اخر نماز که بود کیمیا اومدم بغلم نشست تا حالا ندیده بود دستهام رو به اسمون باشه و دعا کنم اومد جلو کف دستهام را دید و گفت : چی ؟؟؟؟
گفتم : دعا میکنم
گفت : چیه ؟
گفتم : بشین روی پاهام و دستهات را ببر بالا و هرچی از خدا می خوای بگو
نشست ودستهاش را برد مثل دستهای من بالا و گفت : بستنی ، کاکائو ،
خندیدم و گفتم: اینها را خدا بهت میده چیزهای بزرگتر بخواه
گفت : پفک
گفتم : نه خوارکی نباشه مثلا بگو خدایا امشب هیچ نی نی کوچولوی دلش درد نکنه و اگه مریضه زود خوب بشه
گفت : کی دلش درد میکنه ؟ چی خورده
گفتم : ممکنه یه نی نی کوچولو دلش درد کنه
چیزی نگفت ، و اروم روی پاهام نشست و من بلند بلند دعا کردم و اون گوش داد و اخر سر صورتم را بوسید و رفت به سمت بازی ...
یعنی متوجه حرفام شد!!!!!!
التماس دعا