کیمیا بازم اومد سرکار
روز سه شنبه 18 مهر صبح مشغول آماده شدن بودم که دیدم خاتون بیدار شد و اومد پیشم و گفت : امان بغلم کن
بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : چی شده مامان
گفت : می ری سرکار
گفتم : بله
اون روز مامان زهره دست تنها بود و کلی هم کار داشت بنا براین گفتم : می خواهی بیایی سرکار
گفت : طوری نیست ً؟؟؟؟
گفتم : نه
گفت : ارشدی نیست( یکی از همکارهایم )
گفتم : هست ولی اشکالی نداره
دیدم خواب از سر وکلش پرید و برقی توی چشماش نشست و دوید سرا کمد لباسش تا لباس عوض کنه
من هم پتو صبحانه براش برداشتم و وسط را ه هم حلیم شیر براش خریدم و رفتیم سرکار ....
توی ماشین خوابش برد و تا ساعت 8.30 خوابید
سرما خورده بود و بینی هاش اذیتش می کرد وقتی از خواب بیدار شد راش حلیم اوردم خورد و شروع کرد به بازی ...و ریخت و پاش ، ساعت 1.30 من داشتم نماز می خوندم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشت و گفتم : شما کی هستید مامانم نماز می خونه و گوشی را گذاشت
تا ساعت 2.45 دفتر بودیم و بعد را ه افتادیم به سمت بیمارستان که براش نوبت گرفته بودم و تا ساعت 4.30 هم انجا بودیم وقتی نوبتمون شد خودش دفترش را از من گرفت و نشست روی صندلی دکتر و من هم روی صندلی همراه نشستم و کامل به حرفهای دکتر گوش دادو دهانش را باز کرد و اجازه داد تا گوش و بینی و ریه هاش را هم چک کنه و بعد روتخت دراز کشید و شکمش را چک کرد و بعد هم با دکتر خداحافظی کرد و رفت
و بعد هم دراوش را گرفتیم و کنار داروخونه یه سوپر ی بود وقتی چشمش به سوپری خورد گفت : مامان دکتر نگفت : شیر موز نخور بستنی نخور کاکائو نخور تازگیها آدامس هم اضافه شده
گفتم : نه نگفت ولی برای اینکه زودتر خوب بشی باید اینا نخوری و براش یه مغز تخمه هندونه گرفتم
موقع برگشت : توی ماشین گفت خوب مامان بریم کجا
گفتم : خونه
گفت : نه من را ببر پارک
گفتم : کجا
گفت : پارک جابر
و بعد سرعتم را زیاد کردم یه دفعه گفت :
مامان تند نرو سرم گیج میشه
داشت خوابش می برد ولی جلوی پارک که رسیدیم بیدار شد و پیاد شدیم کمی بازی کرد و اتمام حجت کرد که دوتا سر بازی و یکی الاکلنگ و یکی تاب ولی یکی را ضربدر ده کرد .
موقع برگشت از پارک ، گفتم : می خوای دکتر بشی
گفت : آره دکتر میشم دفترچه پاره کنم به نی نی ها آمپول بزنم ...
وقتی به خون رسیدیم ساعت 6.15 عصر بود و کمی با بابا حسن روی سر و کول هم رفتند و بعد هم ساعت 7 بیهوش شد
روز خیلی خوبی بود
خیلی دوستت دارم