کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 29 روز سن داره

دختر یلدا

کیمیا بازم اومد سرکار

1391/7/19 8:19
نویسنده : مامان و بابا
350 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه 18 مهر صبح مشغول آماده شدن بودم  که دیدم خاتون بیدار شد و اومد پیشم و گفت : امان بغلم کنخجالت

بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : چی شده مامان

گفت : می ری سرکار

گفتم : بله

اون روز مامان زهره دست تنها بود و کلی هم کار داشت بنا براین گفتم : می خواهی بیایی سرکار

گفت : طوری نیست ً؟؟؟؟

گفتم : نه

گفت : ارشدی نیست( یکی از همکارهایم )

گفتم : هست ولی اشکالی نداره

دیدم خواب از سر وکلش پرید و برقی توی چشماش نشست و دوید  سرا کمد لباسش تا لباس عوض کنهچشمک

من هم پتو صبحانه براش برداشتم و وسط را ه هم حلیم شیر براش خریدم و رفتیم سرکار ....

توی ماشین خوابش برد و تا ساعت 8.30 خوابید

سرما خورده بود و بینی هاش اذیتش می کرد وقتی از خواب بیدار شد راش حلیم اوردم خورد و شروع کرد به بازی ...و ریخت و پاش ،  ساعت 1.30 من داشتم نماز می خوندم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشت و گفتم : شما کی هستید    مامانم نماز می خونه  و گوشی را گذاشتچشمک

تا ساعت 2.45 دفتر بودیم و بعد را ه افتادیم به سمت بیمارستان که براش نوبت گرفته بودم و تا ساعت 4.30 هم انجا بودیم وقتی نوبتمون شد خودش دفترش را از من گرفت و نشست روی صندلی دکتر و من هم روی صندلی همراه نشستم و کامل به حرفهای دکتر گوش دادو دهانش را باز کرد و اجازه داد تا گوش و بینی و ریه هاش را هم چک کنه و بعد روتخت دراز کشید و شکمش را چک کرد و بعد هم با دکتر خداحافظی کرد و رفت لبخند

و بعد هم دراوش را گرفتیم و کنار داروخونه یه سوپر ی بود وقتی چشمش به سوپری خورد گفت : مامان دکتر نگفت : شیر موز نخور    بستنی نخور   کاکائو نخور   تازگیها آدامس هم اضافه شده 

گفتم : نه نگفت ولی برای اینکه زودتر خوب بشی باید اینا نخوری و براش یه مغز تخمه هندونه گرفتم نیشخند

موقع برگشت : توی ماشین گفت خوب مامان بریم کجا  مژه

گفتم : خونه

گفت : نه  من را ببر پارک

گفتم : کجا 

گفت : پارک جابر

و بعد سرعتم را زیاد کردم یه دفعه گفت :

مامان تند نرو سرم گیج میشه آخ

داشت خوابش می برد ولی جلوی پارک که رسیدیم بیدار شد و پیاد شدیم کمی بازی کرد و اتمام حجت کرد که دوتا سر بازی و یکی الاکلنگ و یکی تاب  ولی یکی را ضربدر ده کرد .

موقع برگشت از پارک ، گفتم : می خوای دکتر بشی

گفت : آره دکتر میشم دفترچه پاره کنم به نی نی ها آمپول بزنم ...

وقتی به خون رسیدیم ساعت 6.15 عصر بود و کمی با بابا حسن روی سر و کول هم رفتند و بعد هم ساعت 7 بیهوش شد

روز خیلی خوبی بود  

قلبخیلی دوستت دارمقلب

بامن حرف نزنبامن حرف نزن

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد