خلاصه ای از چندروز
بابا حسن و مامان زهره از تاریخ 21 مهر تا 29 مهر عازم سفر مشهد شدند و مامانی و عمو عباس و زن عمو هم رفتند توی این مدت کیمیا شنبه و یکشنبه خونه مامان صدیق بود و دوشنبه پیش خاله مینا و سه و چهارشنبه با من اومد سرکار و اداره کار و.... و خلاصه حسابی شیطنت کرد و این در حالی بود که سرما هم خورده بود . روز چهار شنبه با من سرکار اومد و علی و اسباب بازیهاش را هم برداشته بود و توی دفتر کار حسابی بازی کرد و یه ملحفه برده بودم که اگه خوابش برد بندازم روش ، این را پیچیده بود دور علی و مامان بازی میکرد و اون روز خودش به حال خودش بازی کرد و زیاد توی کارهای من دخالت نمیکرد ساعت ١٢ بود که ناهارش را که برنج و ماهی بود و توی شرکت درست کرده بودم خورد و بعد سی دی زبان براش گذاشتم دیدو خوابید و تا ساعت ٢ خواب بود وبعد هم که بیدار شد لباسهاش را عوض کردم و رفتیم سمت بیمارستان امین تا ببرمش پیش دکتر مصطفوی ، و قتی داشتیم میرفتیم می گفت : مامان خیلی تند برو و برو توی تونل ( پلهای زیرگذر ) ، وقتی رسیدیم بیمارستان چون ساعت ملاقات بود جای پارک نبود و ماشین را پارک کردم توی پیاده رو ووقتی پیاده شدم کیمیا گفت : مامان اینجا
گفتم : مامان بیا بریم زود باش باید نوبت بگیریم بعد میام جابه جا می کنم
بعد علی و کیف خودش و کیف دستی بابام و قابلمه غذاش و ...برداشت که بریم یکی یکی همه را گذاشتم و فقط قابلمه غذا و علی را بردیم
وارد محوطه شدیم و باد شدیدی می اومد کیمیا گفت : مامان هواsunny نیست
اولش متوجه نشدم وبعد دیدم در مورد هوا صحبت میکنه . دو تا بچه گربه توی محو طه بازی میکردند کیمیا دوست داشت بمونه و بازی کنه ومن هم سریع رفتم نوبت گرفتم و ناهارش را هم دادم خورد و اومدیم توی محوطه تا با گربه بازی کنه بعد رفتیم ماشین را جابه جا کردم و اومدم و تا ساعت 5.30 توی نوبت بودیم تا نوبتمون شد کیمیا خیلی صبورانه منتظر بود و خودش را به نحوی سرگرم میکرد تا نوبتش شد و مثل سری قبل خودش رفت پیش آقای دکتر تا معاینه بشه و طبق معمول دارو نداد و گفت خودش خوب میشه .
خلاصه برگشتیم سمت خونه و توی راه میوه خریدیم و کیمیا هم موز خرید و چون گرسنه بود توی ماشین خورد و تعارف من هم میکرد و بعد درخواست کرد بریم پارک ولی چشمام باز نمیشد و خیلی خسته بودم و رفتیم خونه ،اون شب قرار بود بابا امیر به اصفهان بیاد برای همین سریع وسایلمون را جمع کردیم رفتیم سمت خونمون ، اون شب خاتون حسابی بازی کرد و بابا امیر صبح زود ساعت 5 رسید خونه ، و من هم پنج شنبه را مرخصی گرفته بودم و در کنار خانواده خوش گذشت و صبح وقتی کیمیا دید بابا امیر اومده خوشحال شد و گفت : عصر میریم پارک
گفتم : نه مامان شب خونه دایی علی مهمان هستیم و میریم اونجا با بچه ها بازی میکنی و تا عصر منظر بود تا بریم
عصر کلاس ژیمناستیک داشت بیدار که شد گفت : بریم مامان ورزش
لباسش پوشندم و رفتیم ولی اون روز براش تغذیه برنداشتم ، بعداز یک ربع ورزش استراحت بود که اومدند بیرون و تقاضای شیر موز کردن ووقتی شنید تغذیه نداره ناراحت شد و گفت : بریم بریم من ورزش نمی رم من شیر موز می خوام و گریه را سر داد اولین بار بود حرف گوش نداد
من هم عصبانی شدم و لباسش را پوشندم و برگشتیم خونه توی ماشین خیلی گریه کرد و قسم میداد که برام شیر موز بخر و برگردیم ورزش ، من هم کمی با ماشین توی خیابون تاب خوردم تا اروم شد و بهش گفتم تا گریه کنی بهت نمیدم و برات نمی خرم تا دیگه گریه نکرد رفتم براش پاستیل خریدم و شیر موز ولی بهش گفتم یکی از اونا را بخور و اونهم اول پاستیل را خورد و بعد هم کمی شیر موزش ،
البته من فکر کردم شیر موز خریدم ولی خودش اومد پیشم و عکس کندو را روی شیر نشونم داد و گفت : مامان این شیر موز نیست و متوجه شدم شیر عسل خریدم
خلاصه با عصبانیت برگشتیم خونه و به بابا امیر توضیح دادیم چی شده و بابا گفت : بهش سخت نگیرم
و کیمیا بعداز نیم ساعت اومد پیشم و گفت: مامان ببخش من دیگه گریه نمی کنم و خودش را توی بغلم انداخت و بوسیدم
من هم که ......
شب هم رفتیم مهمونی و حسابی خوش گذشت فردای اون روز هم بابا امیر تا ساعت 3.30 خونه بد و بعدهم بلیط داشت باید میرفت ف موقع رفتن همون موقع که اماده بودیم تا امییر را به ترمینال برسونم کیمیا جانماز و چادرش را اورد که می خوام نماز بخونم و ما هم کمی صبر کردیم نمازش را بخونه و بعد رفتیم طبق معمول کیف ، موبایل و کلید خونه توی دستش بود و همینکه سوار ماشین شد بیهوش شد .
. منهم امیر را رسوندم و برگشتم خونه و دوتایی دوساعتی خوابیدیم و شب را هم خونه خودمون بودیم .
بعداز بیدار شدن گفت : مامان عکس ببینیم توی کامپیوتر و منم که می خواستم وارد اینترنت بشم و در مورد زانو درد کودکان مطلب پیدا کنم ( اخه کمی زانوش درد میکرد ) گفتم برو کامپیوتر را روشن کن
کامپیوتر را روشن کرد و داد زد مامان f1 را بزنم
گفتم : بزن
بعد سی دی بی بی انیشتن را براش روشن کردم
و در عین حال توی اینترنت هم رفتم و بهش گفتم اجازه بده من چند دقیقه با کامپیوتر کار دارم
بلند شد رفت و بعد و چند دقیقه اومدگفت : تو نه شما نزاشتی من سی دی ببینم
برام عکس بزار لفتن ( لطفا )
گفتم مامان کار دارم صبر کن
گفت : خواهش دارم لفتن یه کوچولو
براش عکس بچگیهاش را گذاشتم عاشق دیدن عکس یه دفعه گفت : مامان این خوشگله کیه ؟
بغلش کردم و بوسیدمش گفتم : عشق من زندگیمه دخترم کیمیا ی من
گفت : توپولو بوده
بعد هم عمه مینا اومد پایین و باهم عکس دیدن و شب ساعت 12 بیهوش شد و صبح من رفتم سر کار و خانومی بیدار شد و براش توضیح دادم باید بمونه پیش مامان صدیق و اونهم قبول کرد و گفت : برو کارت ندارم
اون روز تا عصر موندم چون باید کلاس هم میرفتم و حدود ساعت 5 عصر بود که بارون شدیدی میومد و داشتم برمی گشتم که تلفنم زنگ زد و خاتون بود و گفت : مامان چطوری ؟ زود بیا بارون میاد چطوری میای
گفتم : دارم میام و با ماشین میام نگران نباش
رسیدم خونه و وسایلمون را جمع کردم و رفتم خونه بابا حسن آخه اون شب از مشهد بر میگشتند وقتی رسیدم هنوز نیومده بودن و قرار بود دایی بهزاد بره از شاهین شهر بیاردشون و کیمیا هم اماده شد که بره و لی من موندم خونه تا بیان
ساعت 8 برگشتند و بابا مامانم هم اومده بودن و کیمیا یه عروسک توی دستش بود گفتم این کیه ؟
گفت : کیانوش و همه زدیم زیر خند ه اسم عروسک را کیانوش گذاشته بود از اسم کیاانوش خوشش میومد ف خاتون سوغاتی زیاد گرفت و حسابی با کیانوش بازی میکرد و ذوقش را کرد چون راه می رفت و گریه میکرد واون شب کنار خودش خوابوندش .