کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 18 روز سن داره

دختر یلدا

قبل از تولد

1391/12/2 7:44
نویسنده : مامان و بابا
344 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

مسال برای تولد خاتون قرار بود همه جمع بشیم خونه خاله ناهید یعنی خاله دلش می خواست شب یلدا همه دور هم باشیم من هم تصمیمی گرفتم کیک تهیه کنم و تولد خاتون  را اونجا بر پا کنیم روز سه شنبه رفتم شاهین شهر و کیکی سفارش دادم البته کیک سلیقه خانومی بود و شمع و کلاه هم خریدیم و کمی هم شیرینی خریدیم و اومدیم خونه فردای اون روز صبح زود زن دایی زنگ زد و گفت عمه مامانم فوت شده و هیچی مهمونی بهم خورد و تصمیم گرفتم سفارش کیک را کنسل کنم و یه تولد کوچولو براش توی خونه بگیریم برای همین تازه در تب و تاب وسیله جور کردن افتادم چون چند روزی بیشتر وقت نداشتم طفلک خاتونم سه سال تولدش به خاطر محرم بی سرو صدا ست ان شااله سال دیگه ...

روز پنج شنبه هم با خودم اوردمش سرکار ولی توی دفتر شرکت نبودیم و پایین پیش بچه ها بودیم و حسابی شیطونی میکرد وهنوز از اقای ارشد می ترسید ووقتی اقای ارشد اومد توی دفتر کلاهش  را کامل کشید روی صورتش تا نبیندش صبح براش  حلیم خریده بودم همون جا خورد و ساعت 11 بود که دوباره بهانه گرفت و درخواست بستنی کرد همین که بستنی خریدیدم و اومدیم مدیر عاملون سر رسید و ازش خواست بستنی اش را به اون هم بده ولی زیر بار نرفت هر چه بهش گفت اگه بستنی را بدی بهت کیک میدم و.....زیر بار نرفت

تا ظهر اونجا بودیم و حسابی با بچه ها گرم گرفته بود و در اخر خودکا رقرمز یکی از بچه ها را برداشت و بهش گفت : عصر میدم بهت

بعداز ظهر رفتیم مراسم عمه ولی کیمیا از بس خسته بود توی ماشین خوابش برد و چون خواب بود بردمش خونه عمه خودم وخودم رفتم مراسم ، وقتی بیدار شده بود کمی غر زده بود  بهش زنگ زدم

گفت : من تنها گذاشتی

بهش گفتم : یه خانوم پیری مرده اومدیم براش گریه کنیم

گفت : چرا

گفتم : خوب کسی میمیره براش گریه میکنن

گفت : چرا

گفتم : چون دیگه پیش ما نیست

گفت : گریه کن زود بیا

بعد رفتم خونه عمه دنبالش حسابی بازی کرده بود و دلش نمی خواست بیاد

شب رفتیم مراسم و طفلک گرسنه اش شده بود همین که رسیدیم توی مراسم دید همه سیاه پوشیدند و گریه میکنن

و بوی غذا هم پیچیده بود

گفت : مامان من گشنمه ببین شکمم گشنش

گفتم باشه مامان کمی صبر کن

گفت : چرا گریه میکنن

دوباره براش توضیح دادم

گفت : چرا گریه نمی کنی

گفتم " گریه میکنم و شروع به گریه کردن کردم

اومد بغلم کرد و گریه نکن قربونت برم

بغلش کردم و بوسیدمش

چقدر سخت بدون مادر بچه ای بزرگ بشه و جای خالی مادرش .....

شب رفتیم خونه ساعت 9 بود که رسیدیم

گفت : بابا امیر اومده خونه تنهاست بریم خونه

گفتم : نیومده

گفت : چرا اومده

گفتم : فردا میریم

رسیدیم خونه و با خاله  شروع کردیم به درست کردن دامن فرشته

فردا صبح جمعه بود و دلم می خواست بخوابم شاعت 7 بیدار شد و گفت : بلند شو افتاب اومد بابا خونه تنهاست

شروع کردم باهاش حرف زدم تا خوابش برد و ساعت 9 بیدار شو

کسل بود و بهانه بابا را میگرفت تلفن را برداشتم به امیر زنگ زدم و باهاش کمی حرف زد

گفت : چطوری بابا

کی میای  چی خریدی   می خوام تولد بگیرم زود بیا و     خو حا فظ ( خدا حافظ )

تا عصر خونه بودیم حمامش کردم و عصر کمی براش کیک پختم بیدار که شد کیک خورد و خیلی دوست داشت و بعد رفتیم خونه بابا حسین و رفتیم پایین و دیدکه بابا امیر نیومده و دیگه سراغ نگرفت و میگفت : بابا چهارشنبه میاد ...


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد