مريضي خاتونم
16 بهمن سال 1391 نيمه شب از خواب بيدار شدي گفتي : مامان دلم درد ميكنه
گفتم : جيش داري و بايد بري دستشويي
بردمش و اوردمش خوابيد
يه ساعت بعد بيدار شد و گفت : مامان دلم درد ميكنه و يه دفعه حالش بد شد
خواب از سرم پريد و متوجه شدم مريض شده و هر 20 دقيقه حالش بد مي شد و تقاضاي اب ميكرد و همينكه اب مي خورد دوباره حالش بد ميشد
تاظهر همين برنامه بود و رنگ به صورتش نمونده ولي مي خواست بازي كنه تا ا ينكه بابا حسن اومد و برديمش اورژانس و بعد از معاينه گفتن بايد بستري بشه و سرم بزنه
خودم حالم بدتر ا ز كيميا بود بردمش خوابوندمش و با يه مكافاتي سرم را به دستش وصل كرديم الهي بميرم مثل بارون بهار گريه ميكرد و اب مي خواست ولي دكتر گفته بود نبايد تا سرم توي دستش هست چيزي بخوره ، دستم را گرفته بودم زير دستش و اجازه نميداد بردارم دستم درد گرفته بو،دبهش گفتم :
گلم مامان جونم دستم در گرفته برش دارم همين جور كه نشسته بود سرش را چسبوند روي سرم و با اون دستش صورتم را نوازش كرد و گفت : خسكه ( خسته ) شدي
بوسيدمش و ازش خواستم باه بخوابيم يواش يواشش دراز كشيد و كمي خوابش برد ولي اجازه نداد دستش را بزارم روي تخت .
وقتي بيدار شد دستشوي داشت و من هم دست تنها بود و بايد با سرم مي بردمش توي دستشويي كه ناگهان سرم از دستش بيرون اومد و خون اومد دوباره گريه كرد .
پرستار اومد سرم را وصل كرد وكيميا هم تا اين تعويض انجام شد همش داد ميزد
پوسكم را كندي ( پوستم را كندي )
تا تعويض انجام شد بردمش دستشويي و اومدم وتي برگشتيم ارومتر شد و گت : مامان بعداز سرم ميريم پارك
گفتم : ان شااله
سه ساعت طول كشيد تا سرمش تموم شد بنده خدا مامان و بابام و خواهرم هم منتظر مونده بودن
رفتيم سمت خونه توي ماشين گفت : بريم پارك
بهش گفتم :فردا ميريم
خلاصه اون روز سر كار نرفتم و موندم پيش دخترم وقتي رسيديم خونه دلش مي خواست چيزي بخوره
ولي همين كه خورد دوباره حالش بد شد زنگ زدم اورژانس و ازش سوال كردم گفت يه قطره ضد تهوع بخر و احتمالا تب ميكنه براش شياف بزار
با بابام رفتم قطر خريدم ولي به علت اوضاع بد اقتصادي و تحريمها شياف پيدا نميشد و مجبور شدم شربت استامينوفن براش بخرم
اومدم خونه و قطره بهش دادم و حالش بهتر شد ولي تب كرد و تا صبح مواظب تبش بودم فرداي اون روز هم سركار نرفتم چون اسهال هم گرفته بود ولي كمي حاش بهتر بود توي ظهر من را ببر پارك
لباس پوشندمش و با بابا حسن و ماماني برديمش كمي توي پارك ، كمي بازي كرد و گفت : خسته شدم برگشتيم و بعداز ظهر از دكتر مصطفوي نوبت گرفتم بردمش و گفت : عفونت روده است و بهتر ميشد
شب بابا امير از تهران اومد و خال من كمي راحتتر شد و رفتيم خونه خودمون اون شب بابا امير براش از تهران يه كيف آورده بود عروسكي سبز رنگ ، اسمش را گذاشت پريا
صبح 5 شنبه حالش بهتر بود و براشون حليم خريدم چون خيلي دوست داشت رفتم سركار و خورده بود ولي مثل اينكه بهش نساخته بود و حالش دوباره بد شد و تا شب خوابيده بود اون روز مامان و باباي امير رفته بودند مشهد ، صبح جمعهناهار پختم و ديدم كيميا كمي بهتر شده و خودش گفت : مامان سه تايي بريم پارك و ماهم با هم سه تايي رفتيم پارك عقيق ف كمي بازي كرد و يه چي پف خريديم خورد و خيلي خدا را شكر بهتر شد اون شب عمه و عموي خودم اومدم خونمون و خدا را شكر بازي كرد و بهتر بود
روزهاي سختي بود ولي بالاخره تموم شد و بابا هم تا يكشنبه پيشمون موند و بعد رفت
الهي هميشه شاد و سرحال باشي