کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

1390/6/23 7:48
نویسنده : مامان و بابا
301 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه بعداز ۹ ماه انتظار لحظه دیدار رسیده بود لحظه دیدار با این فرشته کوچلوی که خدا به من و امیرداده بود      اون نازنین با یک روسری سفید و لیاس بافتنی سفید لای یک پتوی ابی کمرنگ در حالیکه توی بغل مادر شوهرم بود وارد اتاق شد و ایشون اونا توی بغل من گذاشت باورم نمیشد این بچه منه؟ این دختره منه ؟ خیلی ناز بود تپل و سفید مایل به قرمز و چشمانی که از شدت پف باز نمی شد و ناخنهای بلند و کشیده که به باباش رفته بودو صورتش را پر از خش کرده بود زل زده بود توی چشمان من . اول بوسش کردم و محکم چسبوندمش به بغلم و شروع به شیر دادنش کردم ماشاالله تپل بود و دکتر کفته بود زود به زود باید شیرش بدی .و اما امیر پایین در بیمارستان منتظر یک عکس از دردونش بود من هم عکسش را گرفتم و به مادر شوهرم دادم برد به امیر نشون بده وقتی دیده بود یک لحظه جا خورده بود چون خیلی شبیه بچگی خودش بوده .عصر از بیمارستان مرخص شدم و به سمت خونه رفتم اول که امیر را دیدم خیلیییییییییییی خوشحال شدم که دوباره می بینمش چون فکر میکردم با این همه درد جون سالم به در نبرم ولی خدارا ششششششششششششکر که هم خودم سالم بودم و هم بچه .این اولین عکس که در 3ساعت اول زندگیش گرفتم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

همه منتظر من ... که نه منتظر وروجک بودند شوخی کردم .همه توی خونمون منتظر جفتمون بودم تا به خونه رسیدیم بابام جلو اومد و من را بوسید و به ترتیب بقیه ... و دیگر همه رفتند سراغ خاتونم       

اسمش معلوم و مشخص بودکیمیا 

 

 

اون کیمیای من بود و حاصل عشق من وامیر

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

همه دوران بارداری را فقط برای سالم و صالح و پاک بودنش دعا کردم تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

و خدا همه دعاهام را مورد لطف واجابت خودش قرار داد

خلاصه اون شب چون من خسته بودم امیر قول داد هر ۲ ساعت یکبار منرا بیدار منه به بچه شیر بدم و من راحت بخوابم غافل از اینکه خودش هم خسته بود هر جفتمون اصلا یادمون رفت بچه را ...

نزدیک صبح بود که با صدای مامانم که تو یادت رفت به بچه شیر بدی مثل جرقه بالا پریدم و رفتم دیدم وکیمیا خاتونم خیلی اروم داره صدا میکنه از همون اول خیلی خانوم بود و هست

از الان به بعد خاطرات مخصوص خود کیمیا را می نویسم البته به طور خلاصه  ......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد